داستان دختر همسایه مینا تو باغمون تو روستا

من یه مرد ۳۲ ساله‌ام، با موهای تیره و چشمای قهوه‌ای. همیشه آدمی اجتماعی و خوش‌مشرب بودم. در روستای کوچکی زندگی می‌کنم که باغی بزرگ و سرسبز دارم. باغ پر از درختان میوه و گل‌های رنگارنگه و همیشه دوست داشتم در این باغ وقت بگذرونم.

دختر همسایه‌ام، مینا، ۲۸ سالشه. او دختری با موهای بلند و مشکی و چشمای درخشان و مهربونه. مینا همیشه با لبخند به همه سلام می‌کنه و خیلی باهوش و خوش‌ذوقه. از وقتی که بچه بودیم، همیشه با هم بازی می‌کردیم و خاطرات خوبی داشتیم.

ادامه خواندن “داستان دختر همسایه مینا تو باغمون تو روستا”

داستان عشق ترلان و رضا دختر و پسر همسایه

داستان عشق ترلان و رضا دختر و پسر همسایه

در یک شهر کوچک و زیبا به نام کاشان، ترلان و رضا دو جوان بودند که از دوران کودکی با هم بزرگ شده بودند. آن‌ها همسایه بودند و از همان ابتدا دوستی عمیقی بینشان شکل گرفت. ترلان دختری با روحیه‌ای شاد و پرانرژی بود و رضا پسری آرام و متفکر. هر دو به هنر و ادبیات علاقه داشتند و ساعت‌ها در کنار هم به شعر خوانی و نقاشی می‌پرداختند.

ادامه خواندن “داستان عشق ترلان و رضا دختر و پسر همسایه”

داستان عاشقانه پسر افغان و دختر ایرانی

در یک روز بهاری در تهران، پسر جوانی به نام آرش در یک کافه نشسته بود و مشغول مطالعه بود. او دانشجوی رشته ادبیات بود و همیشه به شعر و ادبیات علاقه داشت. در همین حین، دختری به نام سارا که از افغانستان به ایران آمده بود، وارد کافه شد. سارا نیز دانشجوی رشته هنر بود و به دنبال الهام برای پروژه‌اش بود.

آرش و سارا به طور تصادفی در یک میز کنار هم نشسته بودند. آرش متوجه شد که سارا در حال کشیدن نقاشی از منظره بیرون کافه است. او به آرامی از سارا پرسید که آیا می‌تواند به او کمک کند. سارا با لبخند پاسخ داد و این آغاز یک دوستی زیبا بود.

ادامه خواندن “داستان عاشقانه پسر افغان و دختر ایرانی”