من یه مرد ۳۲ سالهام، با موهای تیره و چشمای قهوهای. همیشه آدمی اجتماعی و خوشمشرب بودم. در روستای کوچکی زندگی میکنم که باغی بزرگ و سرسبز دارم. باغ پر از درختان میوه و گلهای رنگارنگه و همیشه دوست داشتم در این باغ وقت بگذرونم.

دختر همسایهام، مینا، ۲۸ سالشه. او دختری با موهای بلند و مشکی و چشمای درخشان و مهربونه. مینا همیشه با لبخند به همه سلام میکنه و خیلی باهوش و خوشذوقه. از وقتی که بچه بودیم، همیشه با هم بازی میکردیم و خاطرات خوبی داشتیم.

