
من به مادرم گفتم: “صبح بخیر! چه بوی خوشی میاد!” او با لبخند گفت: “صبح بخیر عزیزم! امروز میخواهیم یک روز عالی داشته باشیم. بعد از صبحانه، میرویم پارک.”
بعد از صرف صبحانه، پدرم به ما پیوست و گفت: “آیا همه آمادهاید؟ امروز میخواهیم یک پیکنیک در پارک داشته باشیم.” برادرم با هیجان گفت: “عالیه! من میخواهم بازیهای ورزشی هم ببریم.”
ما همه چیز را جمع کردیم: سبد پیکنیک، خوراکیها، و یک توپ برای بازی. وقتی به پارک رسیدیم، هوای تازه و آفتاب درخشان به ما انرژی میداد. مادرم یک زیرانداز بزرگ روی چمنها پهن کرد و ما شروع به چیدن خوراکیها کردیم.
پدرم گفت: “بیایید قبل از اینکه غذا بخوریم، کمی بازی کنیم.” برادرم و من با هم به سمت زمین بازی رفتیم و شروع به بازی فوتبال کردیم. پدرم هم به ما پیوست و مادرم از دور ما را تشویق میکرد.
بعد از چند بازی، همه خسته و گرسنه شدیم. به زیرانداز برگشتیم و شروع به خوردن کردیم. مادرم ساندویچهای خوشمزه و میوههای تازه درست کرده بود. در حین خوردن، پدرم داستانهای خندهدار از دوران جوانیاش تعریف میکرد و همه ما میخندیدیم.
بعد از صرف غذا، مادرم گفت: “حالا که سیر شدیم، بیایید یک بازی خانوادگی کنیم.” او یک بازی فکری را پیشنهاد داد و ما همه دور هم نشسته و شروع به بازی کردیم. برادرم همیشه سعی میکرد که برنده شود و ما هم به او میخندیدیم.
ساعتها به همین شکل گذشت و ما از بودن در کنار هم لذت میبردیم. وقتی که خورشید کمکم غروب کرد، تصمیم گرفتیم که به خانه برگردیم. در راه برگشت، همه ما احساس شادی و رضایت میکردیم.
این روز نه تنها به ما نزدیکتر کرد، بلکه یادآوری از اهمیت خانواده و لحظات خوب با هم بودن بود.