صبح روز سفر، همه چیز آماده بود. من و زنم صبح زود بیدار شدیم و وسایل رو جمع کردیم. امیر و خانوادهاش هم قرار بود بیفتن به سمت ما. وقتی اونا رسیدن، بچهها هم خیلی شاد و سرحال بودن. ما سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
تو راه، کلی خندیدیم و شوخی کردیم. بچهها هم توی صندلیهای عقب مشغول بازی و آواز خوندن بودن. بعد از چند ساعت رانندگی، بالاخره به مقصد رسیدیم. یه منطقهی خوش آب و هوا بود که دورش پر از درخت و کوه بود.
وقتی رسیدیم، همه با هم رفتیم به سمت کلبهای که برای اقامت گرفته بودیم. کلبه خیلی قشنگ بود و حیاطش پر از گل و گیاه. بعد از اینکه وسایل رو گذاشتیم، تصمیم گرفتیم بریم یه پیادهروی توی طبیعت.
تو راه، بچهها شروع کردن به دویدن و بازی کردن. ما هم بزرگترها با هم صحبت میکردیم و از زیبایی طبیعت لذت میبردیم. بعد از یه مدت، به یه دریاچهی کوچیک رسیدیم. بچهها خیلی خوشحال شدن و شروع کردن به پرتاب سنگ به آب و بازی کردن.
بعد از کلی بازی و خوشگذرونی، برگشتیم به کلبه و امیر شروع کرد به درست کردن کباب. بوی کباب توی هوا پیچیده بود و همهمون منتظر بودیم تا غذا آماده بشه. وقتی کبابها آماده شد، دور هم نشسته بودیم و غذا خوردیم. همهمون کلی خندیدیم و داستانهای خندهدار تعریف کردیم.
شب که شد، دور آتش نشسته بودیم و به ستارهها نگاه میکردیم. بچهها هم کنارمون نشسته بودن و داستانهای ترسناک تعریف میکردن. این سفر واقعا یه تجربهی فوقالعاده بود. وقتی برگشتیم خونه، احساس میکردیم که نه تنها با هم وقت گذروندیم، بلکه دوستیهامون هم قویتر شده.
این سفر همیشه توی یادم میمونه و امیدوارم دوباره بتونیم یه سفر دیگه با هم داشته باشیم! بعد از اون شب فوقالعاده، صبح روز بعد بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم که یه روز دیگه هم توی طبیعت بمونیم. هوا خیلی خوب بود و آفتاب به آرامی از پشت کوهها بالا میاومد. بچهها هم که خیلی شاد و سرحال بودن، گفتن: “ما میخوایم دوباره به دریاچه بریم!”
ما هم گفتیم: “چرا که نه؟” پس بعد از صبحانه، وسایل رو جمع کردیم و دوباره به سمت دریاچه راه افتادیم. این بار، بچهها تصمیم گرفتن که با خودشون توپ ببرن و بازی کنن. وقتی به دریاچه رسیدیم، بچهها شروع کردن به دویدن و ما بزرگترها هم روی یک پتوی بزرگ نشسته بودیم و از تماشای بازی اونها لذت میبردیم.
امیر گفت: “ببین چقدر بچهها خوشحال هستن! این بهترین چیزیه که میتونیم براشون بکنیم.” من هم با سر تایید کردم و گفتم: “دقیقاً! این لحظات ارزشمند رو هیچ وقت فراموش نمیکنیم.”
بعد از مدتی، بچهها خسته شدن و اومدن پیش ما. ما هم تصمیم گرفتیم که یه بازی دستهجمعی کنیم. بازی “پنهانکاری” رو انتخاب کردیم. بچهها خیلی excited بودن و شروع کردن به پنهان شدن. ما بزرگترها هم به دنبالشون رفتیم و کلی خندیدیم.
بعد از بازی، به کلبه برگشتیم و امیر گفت: “بیاید یه چیزی درست کنیم که همهمون با هم بخوریم.” من هم گفتم: “چرا یه پیتزا درست نکنیم؟” همه با هم شروع کردیم به آماده کردن مواد. بچهها هم کمک میکردن و خیلی خوشحال بودن.
وقتی پیتزاها آماده شد، دور هم نشسته بودیم و غذا میخوردیم. بچهها هم با ذوق و شوق از پیتزاهاشون تعریف میکردن. بعد از غذا، تصمیم گرفتیم که یه فیلم ببینیم. تلویزیون کوچیکی که توی کلبه بود رو روشن کردیم و همه دور هم نشسته بودیم.
شب که شد، دوباره دور آتش نشسته بودیم و این بار امیر شروع کرد به تعریف کردن داستانهای جالب از سفرهای قبلیش. همهمون گوش میدادیم و میخندیدیم. بچهها هم با چشمان خوابآلود کنارمون نشسته بودن.
وقتی به آخر سفر نزدیک شدیم، همهمون احساس کردیم که این سفر نه تنها یه تفریح بود، بلکه فرصتی بود برای نزدیکتر شدن به همدیگه و ساختن خاطرات قشنگ. وقتی برگشتیم خونه، با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که دوستانی داریم که میتونیم باهاشون اینجوری وقت بگذرونیم. امیدوارم که این سفر فقط شروعی باشه برای سفرهای بیشتر و لحظات شادتر!