روزهای پردرخشش یک پادشاه در دوران دور، در سرزمینی دور از دسترس، داستان عشقی ناب را روایت میکنیم. پادشاهی بزرگ و ثروتمند در این سرزمین حاکمیت میکرد. او شجاع و عادلانه بر خدمت به مردمش مشغول بود. در این پادشاهی، یک شاهزاده فرزانه و زیبا به نام لیلا وجود داشت. لیلا جوانی با دلسوزی و عشق به خدمت به مردم بود و مورد علاقه همگان قرار داشت.

یک روز، در یک مراسم بزرگ در قصر پادشاهی، پادشاه به لطف تلاشهای لیلا در خدمت به مردم، او را دید و به واقعاً از زیبایی، هوش، و شرافتش مبهوت شد. عشق پادشاه به لیلا بیقید و شرط بود. او عاشق جوانی شجاع به نام لیلا شد و به دلیل بزرگداشت و محبت خود، او را به همسر خود دعوت کرد.اما لیلا دلایل مهمی برای رد کردن این پیشنهاد داشت. او در عمق قلب خود عاشق جوانی فقیر به نام مجتبی بود. او با این همه عشق و حس مهربانی که در سینهاش جاری بود، نمیتوانست با دستورات پادشاه زندگی کند. به پادشاه با احترامی بینظیر گفت: “پادشاه عزیز، من دلم عاشق یک جوان فقیر به نام مجتبی است. بنابراین قصد دارم با او ازدواج کنم و زندگیم را به او اختصاص دهم.”
پادشاه، هرچند ناراحت بود، اما عشقی که لیلا به مجتبی داشت را درک کرد. او با صداقت و بزرگواری به لیلا گفت: “لیلا عزیزم، من متوجه واقعیت عشقی هستم که قلبت را به مجتبی میکشاند. برو و با مجتبی زندگی کن. من آرزوی میکنم همیشه خوشبخت باشی.”
با این گفتهها و قبول عشق و نیاز لیلا به مجتبی، لیلا با دلی روشن و آرام به سوی عشقش رفت و این دو نفر در ازدواجی پر از عشق و شادی با هم زندگی کردند. پادشاه هم با دیدن شادی و خوشبختی لیلا، احساس خرسندی کرد و از شجاعت و درستی تصمیم لیلا تحسین کرد.
این داستان به ما آموزش میدهد که عشق و احساسات نمیتوانند با قوانین و دستورات کنترل شوند. آزادی عشق و احترام به انتخاب فرد، راهی به سوی خوشبختی و شادی است.
دیدگاهتان را بنویسید