شازده کوچولو یک پسر کوچک و زیبا بود که در یک سیاره دوردست زندگی میکرد. او تنها بود و همیشه در جستجوی دوستی بود. یک روز، در سفری به سیارهای ناشناخته، شازده کوچولو با یک روباه قرمز روبرو شد.
روباه قرمز، به نظر میرسید دوستانه و مهربان بود. او به شازده کوچولو اعتماد کرد و به او کمک کرد تا شهرها و روستاهای سیاره را بگردد. هنگامی که آنها با هم سفر میکردند، شازده کوچولو شروع به یادگیری از روباه کرد. او از روباه شیوههای شکار و بقا را یاد گرفت و به تدریج بازیافت و شجاعت بیشتری پیدا کرد.
اما در طول سفر، شازده کوچولو متوجه شد که روباه قرمز نه تنها دوستانه نیست، بلکه دست به کارهای خبیثانهای هم میزند. روباه قرمز به شازده کوچولو دروغهای بسیاری گفته بود و او را در تلاش برای دستیابی به یک گنج در سیارهای دیگر به خطر انداخته بود.
شازده کوچولو به تدریج متوجه شد که باید از روباه فاصله بگیرد و از او جدا شود. او تصمیم گرفت که به تنهایی به سفر خود ادامه دهد و به دنبال دوستان واقعی بگردد. او در مسیر خود با شخصیتهای جدیدی آشنا شد، از جمله یک گربه جادوگر و یک پرنده دوستداشتنی.
در نهایت، شازده کوچولو نه تنها دوستان واقعی خود را پیدا کرد، بلکه یاد گرفت که از دیگران اعتماد کند و دروغ را شناسایی کند. او به تدریج باور کرد که دوستی حقیقی بر اساس صداقت و احترام است و نباید به ظاهر ظاهریات فریب خورد.
این داستان نشان میدهد که گاهی اوقات باید به دیگران اعتماد کنیم، اما همچنین باید هوشیار باشیم و از دوستان واقعی خود حفاظت کنید.