یه روز، من و عمه فریده تصمیم گرفتیم که یه روز خوب رو با هم بگذرانیم. شوهرش اون روز خونه نبود و عمه فریده هم خیلی دلش میخواست که کمی با هم وقت بگذرانیم.

من رفتم خونهشون و عمه فریده با یه لبخند بزرگ در رو باز کرد. گفت: “سلام! خوش اومدی! امروز میخوایم یه روز باحال داشته باشیم.” من هم گفتم: “سلام عمه! چه خبر؟ چه کار کنیم؟”