داستان سفر به خونه عمه فریده

یه روز، من و عمه فریده تصمیم گرفتیم که یه روز خوب رو با هم بگذرانیم. شوهرش اون روز خونه نبود و عمه فریده هم خیلی دلش می‌خواست که کمی با هم وقت بگذرانیم.

من رفتم خونه‌شون و عمه فریده با یه لبخند بزرگ در رو باز کرد. گفت: “سلام! خوش اومدی! امروز می‌خوایم یه روز باحال داشته باشیم.” من هم گفتم: “سلام عمه! چه خبر؟ چه کار کنیم؟”

داستان سوپرایز کردن پدرم ساسان

سلام! من میترا هستم و می‌خوام براتون داستان سوپرایز کردن پدرم، ساسان، رو تعریف کنم. همیشه دوست داشتم یه روز خاص برای پدرم بسازم و این بار تصمیم گرفتم که تولدش رو به یه شکل ویژه جشن بگیرم.

چند هفته قبل از تولدش، شروع کردم به برنامه‌ریزی. اول از همه، با مادرم صحبت کردم. گفتم: “مامان، می‌خوام برای بابا یه سوپرایز بزنم. می‌تونی کمکم کنی؟” مادرم هم خیلی خوشحال شد و گفت: “البته! چه ایده‌ای داری؟”

ادامه خواندن “داستان سوپرایز کردن پدرم ساسان”