سلام به شما عزیزان همیشه در صحنه من کامران هستم و 22 سالمه قدم 184 سانتی متر هستش
داستان داداشم علی توی انباری به بهونه خونه تکونی
سلام به شما دوستان عزیز من فرحناز هستم و ۲۰ ساله ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد دو ماه قبل هستش
ادامه خواندن “داستان داداشم علی توی انباری به بهونه خونه تکونی”
داستان منو بابام
سلام ساناز هستم 19 سالمه وزنم 59هستش قدم نسبت به سنم و وزنم خیلی بیشتره چون من ورزشکارم و اندام نسبتا خوب دارم و یه ماجرایی که میخوام بگم
در مورد خودمو بابا علی هستش
داستان من و شوهر خواهرم
دریا هستم و 22 سالمه خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم واس همین یه ماه قبله که خواهرم و شوهر خواهرم اومده بودن خونه بلاخره دم عیدی بود و خونه تکونی هم دست کمک باید میداشتیم.
یعنی سه چهار روز قبل از عید اومده بودن.
البته اینو هم بگم شغل شوهر خواهرم ازاده واس همین هر وقت دوست داشته باشه میتونه بره سفر و لذت ببره. ادامه خواندن “داستان من و شوهر خواهرم”
داستان من و خدمتکار به بهونه خونه تکونی
سلام ب همگی. حامد هستم با خانواده یه چندسالی میشه از تهران به کرج مهاجرت کردیم
بابام یه خونه بزرگ توی سرسبز ترین جای کرج خرید واقعا هیجان زده بودم
ولی مشکل این بود خونه نو اصلا تمیز نشده بود پر گرد غبار بود ادامه خواندن “داستان من و خدمتکار به بهونه خونه تکونی”
داستان من و زن همکارم
سلام به شما عزیزان دلم من حسین هستم و 34 سالمه قدم هم 184 هستش وزنم هم 75 کیلو هستش و اندامم ورزشکاریه و همیشه ورزش میکنم.
ماجرا از اونجا شروع شد که همکارم بهم زنگ زد و گفت عزیزم یه مدت شما و خانموتون بیایین خونمون که من خونه نیستم یا اینکه خانومم این یک هفته ای که نیستم بیاد خونه ی شما. ادامه خواندن “داستان من و زن همکارم”
داستان من و دختر عمه تو انباری
سلام من عباس هستم ۲۵ سال سن دارم قدم حدودا ۱۷۸ یا ۱۷۹ هستش.
ماجرا از اون جا شروع شده که تصمیم گرفتیم خاناودگی بریم خونه ی عمه و دختر عمه و شوهر عمه من گفتم همراه شما میام یکمی اصرار کردم قبول کردن آخه باید درس میخوندم برا دانشگاه ارشد ادامه خواندن “داستان من و دختر عمه تو انباری”
داستان من و داداشم سعید تو انباری
سلام به شمادوستان گلم من شهاب هستم و 20 سالمه قدم هم 174 هستش وزنم هم 79 کیلو هستش.
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به پنج ماه قبله .اول از داداش خوشگلم بگم اونم اسمش سعید هستش و 15 سالشه.قدش هم 160 هستش.
منو اون از بجگی هم بازی بودزم و کلا با هم بودیم و با هم خیلی صمیمی هستیم.
داستان از اونجا شروع شد که یه روز مامان و بابا بهمون گفتن شما دو تا برادر و داداش جون جونی برین انباری رو تمیز کنین.
اول یکم بهونه آوردیم چون حق داشتیم انباری خیلی بزرگ بود و تمیز کردنش حداقل چند روز زمان میبرد. ادامه خواندن “داستان من و داداشم سعید تو انباری”