آنها در سال ۲۰۱۶ میلادی من متوجه شدم بعد از زندگی شدی که داشتم ظاهراً سرطان داشتم این سرطان باعث شده که من از زندگی ناامید شم همچنان من دوست میدارم که همیشه هوامو دارند شاید براتون سوال بشه به خاطر چی اینجوری شدم به این دلیل که من
داستان دختر خالم ام
داستان دختر خالم مهتاب وقتی شوهرش خونه نبود
درود به همه عزیزان من سعید هستم و ۲۵ سالمه قدم ۱۶۰ سانتی متر هستش
داستان دختر خاله نازنین تو ماشین
به نام خدا علی هستم و ۲۸ سالمه این داستانی که می خوام براتون تعریف کنم واسه 1 ماه قبل هستش
داستان دختر خاله تو باغ بابابزرگم
میلاد هستم و ۱۹ سالمه مادری که می خوام تعریف کنم در مورد موقعی هستش که تازه سال اول دانشگاه قبول شده بودم
داستان دختر خاله مهتاب تو اتوبوس
بازم سلام به شما عزیزان خوبتر از جان ابی هستم و 24 سالمه ماجرایی که میخوام براتون بگم مربوط به همین دو هفته ی قبل هستش که رفته بودیم عروسی منتها برای برگشتن منو دختر خاله مهتاب چون جا نبود مجبوریم با هم برگردیم
خوب بزارین از اول بگم براتون 24 سالمه دانشجوی رشته ی مدیریت بازرگانی هستم توی دانشگاه شهید بهشتی ادامه خواندن “داستان دختر خاله مهتاب تو اتوبوس”
داستان من و دختر خالم
سلام به همه ی عزیزان همیشه در صحنه و اونایی که پشت صحنه هستش و کسی ازشون خبر نداره.
میلادم و 29 سالمه ماجرا برمیگرده به چند سال قبل اون موقع 26 سالم بود بله کسی که عاشقش بودم ازدواج کرد البته نه با من با کسی که رغیبم بود و از طرفی هم بهم خیلی نزدیک بود و بهترین دوستم بود. ادامه خواندن “داستان من و دختر خالم”
داستان من و دختر عمو سارا
میلاد هستم و 23 سالمه قدم هم صدو هشتاد میشه حدودا و بدن ورزیده و تناسب اندام خوبی دارم.
ماجرا از اونجا شروع شد که تصمیم گرفتم برم خونه ی دختر عموم سارا. ادامه خواندن “داستان من و دختر عمو سارا”
داستان من و پسر خالم محسن
سلام به شما عزیزان همسشه در صحنه 😂
مهدیه هستم و 23 سالمه قدم هم 170 میشه وزنمم 70 کیلویی میشه ماجرا از اونجا شروع شد که رفته بود
برای چند روزی خونه پسر خالم محسن.بزارین از محسن بگم براتون اونم سی سالشه یک سالی میشه که با سحر خانوم ازدواج کرده. ادامه خواندن “داستان من و پسر خالم محسن”
داستان
درود و سلام خدمت شما همراهان همیشگی پوریا هستم و 24 سالمه این خاطره ای که میخوام براتون بگم مال سه چهار روز قبله.
اون موقع برای اولین بار بعد از عروسی دختر خالم دقیقا یادمه روز سوم بعد از عروسیشون بود برای ماه عسل اومده بودن خونمون شمال. ادامه خواندن “داستان”