در روستایی دور افتاده، زندگی عسل و پسرخاله اش رضا بسیار ساده و خوشایند بود. عسل مادری مهربان و مراقب بود که همیشه به رضا اهمیت میداد و از او مراقبت میکرد. رضا پسری با خلاقیت و شوخطبع بود که همیشه به دنبال ماجراجویی و کشف چیزهای جدید بود.
یک روز، عسل و رضا تصمیم گرفتند برای اولین بار به جنگل بروند. آنها با هیجان و شور و شوق به جنگل رسیدند و زیباییها و رازهای آن را کشف کردند. در حین کاوش در جنگل، آنها به یک رودخانه زیبا برخورد کردند که روی صخرهها جریان داشت. رضا از این منظر زیبا طرفدار شد و تصمیم گرفت از روی صخرهها به آب رودخانه برقصد. ادامه خواندن “داستان عسل و پسرخاله رضا”