داستان عسل و پسرخاله رضا

در روستایی دور افتاده، زندگی عسل و پسرخاله اش رضا بسیار ساده و خوشایند بود. عسل مادری مهربان و مراقب بود که همیشه به رضا اهمیت می‌داد و از او مراقبت می‌کرد. رضا پسری با خلاقیت و شوخ‌طبع بود که همیشه به دنبال ماجراجویی و کشف چیزهای جدید بود.

یک روز، عسل و رضا تصمیم گرفتند برای اولین بار به جنگل بروند. آنها با هیجان و شور و شوق به جنگل رسیدند و زیبایی‌ها و رازهای آن را کشف کردند. در حین کاوش در جنگل، آنها به یک رودخانه زیبا برخورد کردند که روی صخره‌ها جریان داشت. رضا از این منظر زیبا طرفدار شد و تصمیم گرفت از روی صخره‌ها به آب رودخانه برقصد. ادامه خواندن “داستان عسل و پسرخاله رضا”

داستان من و پسر خالم محسن

سلام به شما عزیزان همسشه در صحنه 😂
مهدیه هستم و 23 سالمه قدم هم 170 میشه وزنمم 70 کیلویی میشه ماجرا از اونجا شروع شد که رفته بود

برای چند روزی خونه پسر خالم محسن.بزارین از محسن بگم براتون اونم سی سالشه یک سالی میشه که با سحر خانوم ازدواج کرده. ادامه خواندن “داستان من و پسر خالم محسن”