لیلا چند سال پیش به عنوان خدمتکار به خونهمون اومد. اولش فقط به عنوان کسی که کارهای خونه رو انجام میداد، بهش نگاه میکردم. اما به مرور زمان، متوجه شدم که او خیلی بیشتر از یک خدمتکاره. لیلا زنی باهوش، مهربان و با روحیهای مثبت بود. هر بار که او رو میدیدم، حس خوبی به من دست میداد.
یک روز، وقتی که توی حیاط نشسته بودم و مشغول مطالعه بودم، لیلا اومد و گفت: “سلام آقا امیر! چه کتابی میخونی؟” من هم با لبخند جواب دادم: “سلام لیلا! دارم دربارهی فلسفه میخونم.” از اون روز به بعد، هر بار که او رو میدیدم، بیشتر با هم صحبت میکردیم و کمکم دوستیمون شکل گرفت.
لیلا همیشه با انرژی و لبخند به کارهاش ادامه میداد و من هم از دیدن این انرژی مثبتش لذت میبردم. هر بار که با هم صحبت میکردیم، احساس میکردم که به هم نزدیکتر میشیم. او داستانهای جالبی از زندگیاش تعریف میکرد و من هم از تجربیاتم براش میگفتم.
یک روز، تصمیم گرفتم که به لیلا بگم چقدر برایم مهمه. وقتی که توی آشپزخونه بود و مشغول درست کردن غذا بود، بهش گفتم: “لیلا، میدونی که چقدر از بودن تو توی خونه خوشحالم؟ تو نه تنها به ما کمک میکنی، بلکه با وجودت خونه رو شادتر میکنی.” او با تعجب به من نگاه کرد و گفت: “ممنون، آقا امیر! این حرفها خیلی برایم ارزشمنده.”
از اون روز به بعد، احساسات من نسبت به لیلا عمیقتر شد. هر بار که با هم وقت میگذروندیم، بیشتر متوجه میشدم که چقدر بهش علاقهمند شدم. اما در عین حال، میدونستم که شرایط اجتماعی و اقتصادی ما متفاوت بود و این موضوع همیشه توی ذهنم بود.
یک شب، وقتی که توی حیاط نشسته بودیم و به ستارهها نگاه میکردیم، بهش گفتم: “لیلا، تو همیشه برام خاص خواهی بود. نمیدونم چطور بگم، اما احساس میکنم که بهت علاقهمند شدم.” او کمی مکث کرد و بعد با لبخند گفت: “آقا امیر، من هم همین احساس رو دارم. اما میدونیم که شرایط ما متفاوت هست.”
این حرفش من رو به فکر فرو برد. میدونستم که عشق ما میتونه چالشهای زیادی داشته باشه، اما در عین حال، نمیخواستم این احساس رو نادیده بگیرم. از اون روز به بعد، تصمیم گرفتم که با لیلا بیشتر وقت بگذرونم و بهش نشون بدم که چقدر براش ارزش قائلم.
کمکم، ما به هم نزدیکتر شدیم و عشقمون عمیقتر شد. هر دو میدونستیم که باید با احتیاط پیش بریم، اما این عشق به ما انگیزه میداد که برای آیندهمون تلاش کنیم. من همیشه به لیلا میگفتم: “ما میتونیم با هم هر چیزی رو پشت سر بذاریم.” و او هم با امید به من نگاه میکرد.
این عشق به من یاد داد که هیچ چیزی نمیتونه مانع عشق واقعی بشه. حالا که به گذشته نگاه میکنم، میفهمم که عشق ما نه تنها به ما، بلکه به زندگیمون معنا داد و ما رو به هم نزدیکتر کرد. امیدوارم که بتونیم با هم آیندهای روشن بسازیم و این عشق رو به همه نشون بدیم.