
یک روز گرم تابستان، خانوادهام تصمیم گرفتند که خانه را مرتب کنند و به همین خاطر، من و دختر عمهام نازنین را به انباری فرستادند تا وسایل قدیمی را مرتب کنیم. نازنین همیشه برای من جذاب بود، با موهای بلند و چشمان درخشانش. او نه تنها زیبا بود، بلکه شخصیتش هم بسیار دوستداشتنی و مهربان بود.
وقتی وارد انباری شدیم، بوی چوب و گرد و غبار به مشام میرسید. نازنین با لبخند گفت: “این انباری چقدر شلوغ شده! فکر میکنم باید یک روز کامل را صرف مرتب کردنش کنیم.” من هم با خنده گفتم: “بله، اما شاید این کار بهانه خوبی باشد تا بیشتر با هم وقت بگذرانیم.”
ما شروع به جستجوی وسایل کردیم و در حین کار، با هم شوخی میکردیم و میخندیدیم. هر بار که به چشمانش نگاه میکردم، حس عجیبی در دلم به وجود میآمد. نازنین هم به نظر میرسید که از بودن با من لذت میبرد.
در حین جستجو، به یک جعبه قدیمی برخورد کردیم که پر از عکسهای خانوادگی بود. ما شروع به تماشای عکسها کردیم و خاطرات گذشته را مرور کردیم. نازنین گفت: “یادش بخیر! چقدر بچهها در این عکسها کوچک هستند.” من هم با لبخند گفتم: “بله، زمان چقدر سریع میگذره.”
ناگهان، در حین جستجو، یک وسیله قدیمی را پیدا کردیم که به نظر میرسید به دردسر بیفتد. نازنین به من گفت: “میدونی، من همیشه فکر میکردم که تو خیلی باهوش هستی. میتونی اینو درست کنی؟” من با خنده گفتم: “فکر میکنم باید امتحان کنم!”
در حین کار، نازنین به من نزدیکتر شد و احساس کردم که بین ما یک ارتباط خاصی شکل گرفته است. وقتی که کار تمام شد و انباری کمی مرتبتر شد، نازنین گفت: “حالا که کارمون تموم شده، بیایید کمی استراحت کنیم.” ما روی یک جعبه نشسته و درباره زندگی و آرزوهایمان صحبت کردیم.
در آن لحظه، تصمیم گرفتم که احساساتم را با او در میان بگذارم. گفتم: “نازنین، میخواستم بگویم که از وقتی تو را شناختم، احساسات عجیبی نسبت به تو دارم. تو برای من خیلی خاص هستی.” او کمی متعجب شد، اما بعد از چند لحظه گفت: “من هم همینطور احساس میکنم. تو همیشه به من انرژی مثبت میدهی.”
از آن روز به بعد، ما بیشتر با هم وقت میگذرانیدیم و عشقمان روز به روز عمیقتر میشد. این داستان عشق ما بود، داستانی که از یک روز در انباری شروع شد و به یک رابطه زیبا تبدیل شد.