البته! بیایید داستان را با جزئیات بیشتری ادامه دهیم و طولانیتر کنیم.
یک روز گرم تابستانی، من و مامانم میترا تصمیم گرفتیم که به خانه مادربزرگم برویم. مادربزرگ همیشه داستانهای جالبی برای گفتن داشت و من عاشق شنیدن آنها بودم. وقتی به خانه مادربزرگ رسیدیم، او در حال درست کردن چای بود و بوی خوش چای تازه دم کرده در هوا پیچیده بود.
مامانم گفت: “سلام مامان! چای خوشمزهات رو برامون درست کردی؟”
مادربزرگ با لبخند گفت: “بله عزیزم! بیایید بشینید و چای رو با هم بخوریم. بعدش براتون داستانی تعریف میکنم.”
ما روی مبل نشسته بودیم و مادربزرگ چای را سرو کرد. چای داغ و خوشعطر در فنجانها ریخته شد و مادربزرگ با دقت قندها را به چای اضافه کرد. من همیشه دوست داشتم که قندها را در چای حل کنم و تماشا کنم که چطور به آرامی در آب حل میشوند.
بعد از چند دقیقه، مادربزرگ شروع به تعریف داستانی کرد. داستان دربارهی جوانی به نام امیر بود که در یک روستای کوچک زندگی میکرد. امیر همیشه آرزو داشت که به شهر برود و زندگی بهتری داشته باشد. او از بچگی به داستانهای بزرگترها گوش میداد و همیشه در دلش آرزو میکرد که روزی بتواند به آنجا برود.
مادربزرگ ادامه داد: “امیر هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و به کار در مزرعه میرفت. او به پدر و مادرش کمک میکرد و در عین حال به یادگیری مهارتهای جدید هم میپرداخت. اما همیشه در دلش حس میکرد که چیزی کم دارد. او میخواست بیشتر بداند و تجربه کند.”
من با دقت به داستان گوش میدادم و گاهی اوقات سوالاتی میپرسیدم. مادربزرگ گفت: “یک روز، امیر تصمیم میگیرد که به شهر برود. او میداند که این کار سختی است، اما به خودش میگوید: ‘اگر هیچوقت تلاش نکنم، هرگز نمیتوانم به آرزوهایم برسم.'”
مامانم با چشمانش به من نگاه کرد و گفت: “این جمله خیلی مهم است. همیشه باید به خودمان ایمان داشته باشیم.”
مادربزرگ ادامه داد: “امیر با تمام پساندازش، بلیط اتوبوس به شهر را خرید. وقتی به شهر رسید، همه چیز برایش جدید و عجیب بود. او با ساختمانهای بلند، خیابانهای شلوغ و آدمهای مختلف روبرو شد. اما به جای اینکه بترسد، تصمیم گرفت که از این فرصت استفاده کند.”
امیر شروع به جستجوی کار کرد. او در ابتدا با مشکلات زیادی روبرو شد. هر جا که میرفت، به او میگفتند که تجربه ندارد و نمیتوانند او را استخدام کنند. اما او ناامید نشد و هر روز به جستجوی کار ادامه داد.
مادربزرگ گفت: “یک روز، امیر در یک کافه مشغول به کار شد. او به عنوان گارسون شروع به کار کرد و در عین حال به یادگیری مهارتهای جدید پرداخت. او با مشتریها صحبت میکرد و از آنها میپرسید که چه کارهایی را باید یاد بگیرد. به تدریج، او توانست مهارتهای خود را افزایش دهد و به یک بارمن حرفهای تبدیل شود.”
من با شگفتی به مادربزرگ نگاه میکردم و از او پرسیدم: “مامان بزرگ، چه چیزی باعث شد که امیر موفق شود؟”
مادربزرگ با لبخند گفت: “عزیزم، او یاد گرفت که هیچوقت نباید از تلاش کردن دست بکشد. او هر روز سخت کار میکرد و از شکستها نمیترسید. او همچنین یاد گرفت که از دیگران یاد بگیرد و از تجربیاتشان استفاده کند.”
بعد از شنیدن این داستان، من و مامانم تصمیم گرفتیم که هر دو بیشتر تلاش کنیم و هرگز از آرزوهایمان دست نکشیم. مادربزرگ ادامه داد: “امیر بعد از چند سال، توانست پسانداز کند و یک کافه کوچک برای خودش باز کند. او به یاد روزهای سختی که گذرانده بود، همیشه به کارمندانش میگفت که هیچوقت ناامید > ahmad: یه روز گرم تابستونی، من و مامانم میترا تصمیم گرفتیم که یه حمام حسابی بکنیم. هوا خیلی گرم بود و مامان گفت: “بیایید یه دوش بگیریم تا خنک بشیم.” من هم با کمال میل قبول کردم و به سمت حمام رفتیم.
وقتی وارد حمام شدیم، مامان گفت: “اول من میرم، بعد تو.” من هم گفتم: “باشه، من منتظرم.” مامان شروع کرد به دوش گرفتن و من هم نشستم روی لبه وان و بهش نگاه میکردم.
در حین دوش گرفتن، مامان شروع کرد به صحبت کردن. گفت: “یادته وقتی بچه بودی، همیشه میخواستی با آب بازی کنی؟” من هم با خنده گفتم: “آره! همیشه میخواستم توی وان بخوابم!” مامان هم خندید و گفت: “حالا که بزرگ شدی، دیگه این کار رو نمیکنی!”
بعد از اینکه مامان دوش گرفت، نوبت من شد. مامان گفت: “حالا نوبت توئه! بیا، من هم میرم بیرون تا تو راحت باشی.” من هم گفتم: “مرسی مامان!” و شروع کردم به دوش گرفتن.
وقتی زیر آب بودم، احساس کردم چقدر خنک شدم. در حین دوش گرفتن، به یاد روزهای بچگیام افتادم که چقدر با مامانم در حمام خوش میگذشت. همیشه با هم میخندیدیم و بازی میکردیم.
بعد از اینکه دوش گرفتم، بیرون اومدم و دیدم مامان داره حولهها رو آماده میکنه. گفت: “چقدر خوب شد! حالا میتونیم یه چای داغ بخوریم.” من هم با خوشحالی گفتم: “عالیه! من هم دلم میخواد.”
ما به سمت آشپزخانه رفتیم و مامان چای رو درست کرد. در حین درست کردن چای، مامان گفت: “چقدر خوبه که این روزها رو با هم میگذرانیم.” من هم گفتم: “آره، واقعاً! این لحظهها خیلی ارزشمندند.”
بعد از اینکه چای آماده شد، نشستیم و با هم چای نوشیدیم. در حین نوشیدن چای، درباره روزهای گذشته و خاطرات خوبمون صحبت کردیم. این لحظهها به من یادآوری کرد که چقدر مهمه که با خانواده وقت بگذرانیم و از هر لحظه لذت ببریم.
و اینطوری بود که یک روز خوب و پر از خنده و محبت رو با مامانم میترا گذروندیم.