ما هم سلام کردیم و وارد شدیم. مهدیه گفت: “بیاید، من یه چای خوشمزه درست میکنم.” علی هم گفت: “آره، چای مهدیه همیشه عالیه!” من هم با خنده گفتم: “پس حتماً باید امتحانش کنیم!”
مهدیه به آشپزخانه رفت و ما هم روی مبل نشسته بودیم و کمی با هم صحبت میکردیم. علی از خاطرات بچگیشون گفت و من هم از روزهای خودم. بعد از چند دقیقه، مهدیه با چای و چند تا شیرینی خوشمزه برگشت. گفت: “بفرمایید! امیدوارم خوشمزه باشه.”ما هم شروع کردیم به خوردن و چای نوشیدن. در حین خوردن، مهدیه گفت: “چرا یک بازی ویدیویی نکنیم؟” علی با اشتیاق گفت: “آره! من یه بازی جدید دارم که خیلی باحاله.” من هم گفتم: “من هم دوست دارم بازی کنم!”ما به سمت اتاق بازی رفتیم و علی بازی رو راه انداخت. مهدیه و من هم کنار هم نشسته بودیم و به بازی نگاه میکردیم. علی شروع کرد به بازی و ما هم تشویقش میکردیم. بعد از چند دقیقه، مهدیه گفت: “حالا نوبت من و توئه!” و من هم با خنده گفتم: “باشه، من آمادهام!”
ما نوبتی بازی کردیم و هر بار که یکی از ما برنده میشد، بقیه با خنده و شوخی تشویقش میکردن. مهدیه خیلی خوب بازی میکرد و من هم سعی میکردم که بهش برسم. در یکی از دورها، مهدیه به طرز خندهداری باخت و گفت: “وای! من باید بیشتر تمرین کنم!”
بعد از چند دور بازی، خسته شدیم و تصمیم گرفتیم که کمی استراحت کنیم. مهدیه گفت: “چرا یک فیلم تماشا نکنیم؟” ما هم موافقت کردیم و مهدیه فیلمی رو انتخاب کرد که همهمون دوست داشتیم.
در حین تماشای فیلم، مهدیه و علی هر دو به شوخی دیالوگهای فیلم رو تکرار میکردن و من هم به خنده میافتادم. این لحظهها خیلی خوش گذشت و احساس کردم که خیلی زود با مهدیه و علی صمیمی شدم.
بعد از فیلم، مهدیه گفت: “چقدر خوب بود! باید این کار رو بیشتر انجام بدیم.” من هم گفتم: “دقیقاً! این لحظهها خیلی ارزشمندند.” علی هم گفت: “ما باید هر ماه یک روز رو به دور هم جمع شدن اختصاص بدیم.”
و اینطوری بود که یک روز خوب و پر از خنده رو با مهدیه و علی گذروندیم و تصمیم گرفتیم که بیشتر با هم وقت بگذرانیم.