من و خواهرم سمیرا به بهونه فیلم دیدن

یه روز گرم تابستونی، من و خواهرم سمیرا تو خونه تنها بودیم. مامان و بابامون برا خرید به بازار رفته بودند و قرار بود چند ساعتی غیبت داشته باشند. وقتی فهمیدیم که خونه خالیه، سمیرا با یک لبخند گفت: “حالا که تنها هستیم، بیایید یه کار باحال بکنیم!”

من هم با اشتیاق گفتم: “چه کار کنیم؟” سمیرا گفت: “چرا یه فیلم تماشا نکنیم؟ یا شاید یه بازی ویدیویی بکنیم؟” من هم موافقت کردم و گفتیم اول یه فیلم ببینیم.

سمیرا به سمت تلویزیون رفت و من هم دنبالش رفتم. بعد از کمی جستجو، یک فیلم کمدی پیدا کردیم که هر دویمون خیلی دوست داشتیم. فیلم رو روشن کردیم و روی مبل نشسته و شروع به تماشا کردیم.

در حین تماشای فیلم، سمیرا شروع کرد به تقلید از شخصیت‌های فیلم و ما هر دو به شدت می‌خندیدیم. او به قدری خوب تقلید می‌کرد که من نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. بعد از چند دقیقه، سمیرا گفت: “بیا، من یه بازی جدید یاد گرفتم. می‌خوای امتحان کنی؟”

من هم با کمال میل قبول کردم. سمیرا گفت: “این بازی به این صورته که هر کدوم از ما باید یک شخصیت از فیلم رو انتخاب کنیم و سعی کنیم دیالوگ‌های اون شخصیت رو به بهترین شکل ممکن بگیم.” من هم گفتم: “عالیه! من شخصیت اصلی رو انتخاب می‌کنم.”

ما شروع کردیم به بازی و هر کدوم سعی می‌کردیم بهترین دیالوگ‌ها رو بگیم. در حین بازی، سمیرا ناگهان گفت: “چرا ما یه نمایش کوچک درست نکنیم؟” من با تعجب پرسیدم: “چطور؟” او گفت: “بیایید یک داستان بسازیم و نقش‌های مختلف رو بازی کنیم!”

من هم با اشتیاق گفتم: “ایده‌ات خیلی خوبه! بیایید داستانی درباره یک ماجراجویی در جنگل بسازیم.” سمیرا هم گفت: “عالیه! من می‌خوام نقش یک قهرمان رو بازی کنم که به دنبال گنج می‌ره.”

ما شروع کردیم به نوشتن داستان و هر کدوم از ما نقش‌های مختلفی رو انتخاب کردیم. سمیرا به عنوان قهرمان، من به عنوان دوستش و حتی یک شخصیت منفی هم برای خودم درست کردم. ما با هم دیالوگ‌ها رو تمرین کردیم و بعد از چند دقیقه، آماده شدیم که نمایش رو اجرا کنیم.

وقتی نمایش رو شروع کردیم، به قدری درگیر داستان شدیم که فراموش کردیم که خونه خالیه و هیچ‌کس نیست. ما با صدای بلند دیالوگ‌ها رو می‌گفتیم و به شدت می‌خندیدیم. در یکی از صحنه‌ها، سمیرا به طرز خنده‌داری نقش قهرمان رو بازی کرد و من هم به عنوان شخصیت منفی، سعی کردم او را متوقف کنم.

ناگهان، در میانه نمایش، صدای زنگ در به گوش رسید. ما هر دو به هم نگاه کردیم و با تعجب گفتیم: “کیه؟” سمیرا گفت: “شاید پدر و مادر برگشتن!” ما سریعاً نمایش رو متوقف کردیم و به سمت در رفتیم.

وقتی در رو باز کردیم، دیدیم که همسایه‌مون، خانم مریم، اومده بود. او با لبخند گفت: “سلام بچه‌ها! صدای شما رو از بیرون شنیدم و فکر کردم که چه خبر شده!” ما هر دو خندیدیم و سمیرا گفت: “ما داشتیم یک نمایش اجرا می‌کردیم!”

خانم مریم با تعجب گفت: “واقعا؟ می‌تونم ببینم؟” ما هم با کمال میل قبول کردیم و دوباره شروع به اجرای نمایش کردیم. خانم مریم هم به تماشا نشست و ما با انرژی بیشتری نمایش رو ادامه دادیم.

بعد از پایان نمایش، خانم مریم با تشویق گفت: “خیلی خوب بود! شما دو تا واقعاً استعداد دارید!” ما هم خوشحال شدیم و از او تشکر کردیم.

بعد از اینکه خانم مریم رفت، من و سمیرا دوباره روی مبل نشتیم. > ahmad: بعد به همدیگه نگاه کردیم. سمیرا با یک لبخند گفت: “چقدر خوب بود! فکر نمی‌کردم که نمایش‌مون این‌قدر جالب بشه.” من هم گفتم: “آره! و اینکه خانم مریم هم اومد و تماشا کرد، خیلی جالب بود.”

بعد از کمی استراحت، سمیرا گفت: “حالا که این‌قدر خوب با هم کار کردیم، بیایید یک کار دیگه هم بکنیم. می‌تونیم یک نقاشی بزرگ بکشیم و داستان‌مون رو به تصویر بکشیم!” من هم با اشتیاق گفتم: “عالیه! بیایید از رنگ‌های مختلف استفاده کنیم و یک تابلو درست کنیم.”

ما به سمت اتاق نقاشی رفتیم و وسایل نقاشی رو بیرون آوردیم. سمیرا رنگ‌های مختلف رو انتخاب کرد و من هم کاغذ بزرگی رو روی میز گذاشتم. شروع کردیم به کشیدن شخصیت‌ها و صحنه‌های داستان‌مون. سمیرا قهرمان رو با یک لباس رنگی کشید و من هم شخصیت منفی رو با یک چهره خنده‌دار طراحی کردم.

در حین نقاشی، سمیرا گفت: “یادته وقتی بچه بودیم، همیشه با هم نقاشی می‌کشیدیم؟” من هم با یادآوری اون روزها گفتم: “آره! و همیشه می‌خواستیم که نقاشی‌هامون رو به نمایش بذاریم.” سمیرا با خنده گفت: “حالا که بزرگ شدیم، می‌تونیم این کار رو به صورت جدی‌تری انجام بدیم!”

ما ساعت‌ها مشغول نقاشی بودیم و هر کدوم از ما ایده‌های جدیدی برای اضافه کردن به تابلو داشتیم. وقتی کارمون تموم شد، یک تابلو بزرگ و رنگارنگ داشتیم که داستان ما رو به تصویر کشیده بود. سمیرا با افتخار گفت: “این واقعاً زیباست! باید این رو به پدر و مادر نشون بدیم.”

ما تابلو رو به دیوار اتاق زدیم و منتظر ماندیم تا پدر و مادر برگردند. وقتی بالاخره برگشتند، ما با هیجان به سمت‌شان رفتیم و گفتیم: “ببینید! ما یک تابلو درست کردیم!” پدر و مادر با تعجب به تابلو نگاه کردند و پدر گفت: “وای! چقدر زیباست! شما دو تا واقعاً هنرمندید!”

ما خوشحال شدیم و سمیرا گفت: “ما این تابلو رو از داستانی که خودمون نوشتیم درست کردیم!” مادر هم با لبخند گفت: “این خیلی جالب است! باید این کار رو بیشتر انجام بدید.”

بعد از این که پدر و مادر از تابلو تعریف کردند، ما تصمیم گرفتیم که هر هفته یک روز رو به خلاقیت و هنر اختصاص بدیم. این‌طوری نه تنها می‌توانستیم از وقت‌مون لذت ببریم، بلکه می‌توانستیم استعدادهای‌مون رو هم پرورش بدیم.

این روز به ما یاد داد که چقدر مهمه که با هم وقت بگذرانیم و از خلاقیت‌مون استفاده کنیم. ما فهمیدیم که حتی در یک روز عادی، می‌توانیم لحظه‌های خاص و خاطره‌انگیزی بسازیم. و از آن روز به بعد، هر بار که خونه خالی بود، ما به دنبال یک ماجراجویی جدید می‌رفتیم و هر بار با ایده‌های جدید و خلاقانه، روزهای خوبی رو با هم می‌گذرانیدیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *