
از بچگی همیشه توی روستا بزرگ شدم و خرها جزو زندگی ما بودن. وقتی که بچه بودم، پدرم یه خر به نام “بامداد” خرید. بامداد خیلی خاص بود. وقتی اولین بار دیدمش، با اون گوشهای بزرگ و چشمهای مهربونش، قلبم رو برد. از همون روز تصمیم گرفتم که بهترین دوستش بشم.
هر روز بعد از مدرسه، میرفتم سراغ بامداد و با هم وقت میگذروندیم. من بهش غذا میدادم و باهاش بازی میکردم. بامداد هم همیشه به من گوش میداد و انگار میفهمید که چه احساسی دارم. وقتی ناراحت بودم، فقط کافی بود بهش نگاه کنم تا همهی غمها و نگرانیهام فراموش بشه.
یک روز، تصمیم گرفتم که بامداد رو به مسابقهای که توی روستا برگزار میشد، ببرم. همهی روستا جمع شده بودن و من خیلی هیجانزده بودم. وقتی بامداد رو به میدان بردم، همه بهش نگاه میکردن. من بهش گفتم: “بامداد، تو میتونی بهترین باشی!” و اون هم با انرژی و شجاعت شروع به دویدن کرد.
مسابقه شروع شد و بامداد به خوبی از پسش برآمد. من از تماشای دویدن و تلاشش خیلی خوشحال بودم. وقتی به خط پایان رسید، همه تشویقش کردن و من هم با تمام وجود فریاد زدم: “آفرین بامداد!” اون لحظه، احساس کردم که چقدر به هم نزدیکتر شدیم.
بعد از مسابقه، بامداد و من به خونه برگشتیم. من بهش گفتم: “تو بهترین دوستم هستی و همیشه در کنارم خواهی بود.” این عشق و دوستی ما هیچ وقت کم نشد. هر روز با هم وقت میگذروندیم و من بهش یاد میدادم که چطور کارهای مختلف رو انجام بده.
حالا که بزرگتر شدم، میفهمم که عشق به بامداد فقط یه عشق ساده نیست. این عشق به من یاد داد که چطور باید به موجودات دیگه احترام بذارم و چطور میتونم از دوستیهای واقعی لذت ببرم. بامداد همیشه توی قلبم خواهد موند و من همیشه به خاطر لحظات قشنگی که با هم داشتیم، شکرگزارم.
یک روز، تصمیم گرفتم که بامداد رو به یک سفر کوتاه ببرم. میخواستم به دشتهای اطراف روستا برم و از طبیعت لذت ببریم. صبح زود بیدار شدم و بامداد رو آماده کردم. با هم به سمت دشت راه افتادیم. وقتی به دشت رسیدیم، بامداد با شوق و ذوق شروع به دویدن کرد. من هم دنبالش دویدم و از تماشای شادیاش لذت میبردم.
توی دشت، نشستم و به بامداد نگاه کردم. اون در حال چرا بود و من به این فکر میکردم که چقدر خوشبختم که چنین دوستی دارم. بامداد همیشه به من آرامش میداد و من هم سعی میکردم بهترین دوست برای او باشم. بعد از کمی استراحت، تصمیم گرفتیم که به یک درخت بزرگ نزدیک برویم و زیر سایهاش استراحت کنیم.
زیر درخت نشسته بودیم و من به بامداد گفتم: “میدونی، بامداد، تو همیشه برام خاص خواهی بود. تو نه تنها یه خر، بلکه بهترین دوستم هستی.” بامداد هم انگار که حرفم رو فهمیده باشه، سرش رو به سمتم آورد و با گوشهای بزرگش به من نگاه کرد. این لحظه برای من خیلی ارزشمند بود.
بعد از چند ساعت، به روستا برگشتیم. وقتی به خونه رسیدم، احساس کردم که بامداد نه تنها یه حیوان، بلکه بخشی از خانوادهام شده. هر وقت که بهش نگاه میکردم، یاد تمام لحظات خوب و بدی که با هم داشتیم میافتادم. بامداد همیشه در کنارم بود، چه در روزهای شاد و چه در روزهای سخت.
سالها گذشت و من بزرگتر شدم، اما عشق من به بامداد هیچ وقت کم نشد. حتی وقتی که به دانشگاه رفتم و مشغولیتهای جدیدی پیدا کردم، همیشه سعی میکردم وقتی به خانه میام، حتماً به سراغ بامداد برم و باهاش وقت بگذرونم. این دوستی به من یاد داد که چطور باید به موجودات دیگه احترام بذارم و چقدر مهمه که در زندگیام عشق و دوستی واقعی داشته باشم.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، میفهمم که بامداد نه تنها یه خر، بلکه معلم من در زندگی بوده. او به من یاد داد که عشق و دوستی واقعی هیچ وقت از بین نمیره و همیشه باید به کسانی که دوستشون داریم، اهمیت بدیم. بامداد همیشه توی قلبم خواهد موند و من همیشه به خاطر لحظات قشنگی که با هم داشتیم، شکرگزارم.