سلام دوستان من رضا هستم داستانی که میخوام تعریف کنم واسه دو سال قبل در مورد خواهرم مهتاب داستان از اونجا شروع شد که من تصمیم گرفتم بعد از دعوایی که با خواهرم کردم دلشو به دست بیارم

و یه جورایی من دوست داشتم با اون رابطه خواهرم اونو سورپرایز کنم ولی مونده بودم چطوری و ون این کاری هستش که به تنهایی نمیشد انجام بدم و خواهرم رو من بتونم سورپرایز کنم واسه همین تصمیم گرفتم که برای سوپرایز کردن خواهرم از داداشم سعید کمک بگیرم.
واسه همین تصمیم گرفتم توی اتاقی که واسه خودم بود برای تولد خواهرم انجام بدم یعنی اون اتاق را تزیین کنم حالا کیکی تولدی ا هر چیز تزیینی که واسه یه تولد کافیه من رو اون رو انجام بدم و اتاق رو خیلی خوشگل و تمیز کنم بالاخره باید هر کاری میکردم که خواهرم بتونم دلشو به دست بیارم و رابطمو با خواهرم بهتر کنم لبته اینطور هم نمیتونیم بگیم دعوایی که ما کردیم کامل تقصیر منه یا تقصیر خواهرم بالاخره ما از یه جاهای دیگهای عصبی و ناراحت بودیم و متاسفانه توی مکان نادرست و توی زمان نادرست به هم خوردیم و هرچی عقده توی دلمون بود رو هم خالی کردیم عد از این دعوایی که با خواهرم کردم خیلی پشیمون شدم با خودم گفتم که نباید این کارو میکردم جبران کنم واسه خواهرم واسه همین سه روز بعد که تولد خواهرم بود این تصمیم رو گرفتم خواهرم روز تولدش از دانشگاه اومده بود.
بله خواهرم دانشجوی پرستاری بود و البته رشته مامایی کلاً کار تو این رشتهها واقعاً سخته و هر کس و این رشتههای علوم پزشکی کار میکنه و یا دانشجو هستش ازشون میپرسی واقعاً با روح و روان آدم بازی میشه چون ممکنه صحنههایی رو ببینه و فشار کار طوری سنگین باشه که روی آدم واقعاً فشار بیاد اشتم تعریف میکردم ظهر اون روز خواهرم از دانشگاه اومده بود خونه و منم تصمیم گرفتم که از طریق داداشم سعید سورپرایزش کنم واسه همین من از روز قبل همه چیزا رو خریده بودم حتی کیک تولد رو هم سفارش داده بودم تو یخچال گذاشته بودمش قط موقعهایی که خواهرم تو خونه بود اونو توی اتاق خودم گذاشته بودم و موقعی که خواهرم از دانشگاه برگشت باز دوباره سریع اونو از تو یخچال برداشتم و گذاشتم تو اتاق همه چیزایی که لازم بودو انجام دادم.
توی اتاق واقعاً خوشگل شده بود اتاق به داداشم سعید گفتم حواست باشه سوتی ندی و اون نباید شک کنه که ما برنامه داریم واسه تولد خواهرم سعیدم گفت باشه خواهرم که از دانشگاه اومده بود منم درو قفل کرده بودم که تا خواهرم نیاد و همه سورپرایزمون خراب نشه و چون معمولاً خواهرم به صورت ضربتی میخواست وارد اتاق شه ولی دید در قفله بعدش داداشم سعید اومد جلو گفت اینجا هیچکی نیست گفت چرا پس داداش داداشم کجاست سعید هم گفت که داداشت رفته بیرون با دوستاش بازی کنه من هم گفتم که خب خدا را شکر بعد خواهرم رفت غذا بخوره تو آشپزخونه ه سعید گفتم وقتی که غذای خواهرم داشت تموم میشد به من بگو که سورپرایزش اون هم گفت باشه
وقتی که غذای خواهرم تموم شد سعید به من گفت که داداش غذاش تموم شد گفتم باشه منم رفتم قفل اتاق رو از کردم لامپها رو خاموش کردم. یهو یهو روشن کردیم لامپ اتاق رو با هممون با دست جیغ و هورا تبریک گفتیم تولد آبجیمون رو ی آبجیم خشکش زده بود وقتی که این صحنه رو دید منو بغل کرد و گفت داداش مرسی واقعاً که نمیدونستم میخوای منو سورپرایز کنی واسه تولدم
آبجین گفتم آبجی من تو هر چقدر با هم دعوا کنیم ولی خواهر و برادریم و این چیزا رو باید فراموش کنیم آبجی بهم گفت که ممنونم داداشی واقعاً دستت درد نکنه سورپرایز خیلی قشنگی بود امروز قشنگترین روز زندگی بود کل خستگیهای بیمارستان از تنم به در شد لاصه اون روز بود که فهمیدم هر چقدر با خانوادهمون دعوا کنیم ولی نباید هیچ موقع این دعوا رو ادامه میدیم.
خلاصه داداشم و آبجیم اون روز خیلی خوشحال بودم من هم همینطور.
خلاصه دوستان ممنون ازتون که سرتونو به درد آوردم این داستانو گفتم واسه اون دسته از دوستانی که ابطه خوبی با خانوادهشون ندارن ولی اگه دوستان اگه دارن حتماً دنبال یه بهونهای باشین که به همدیگه محبت کنیم.
ممنون دوستان ازتون تا داستان دیگر شما رو به خداوند منان میسپارم بدرود