داستان

سلام به شما دوستان عزیز من سعید هستم ۲۵ سالمه قدم ۱۷۰ سانت هستش و ۷۱ کیلوگرم

هستند ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم مورد خانواده اش از خانواده یک خانواده ۴ نفره هستیم من خواهر کوچکترم بهناز که سه سال از من کوچیکتره و ۲۲ سالشه و دانشجوی پرستاری هستش مامانم هم مدیر مدرسه غیرانتفاعی دبستان هستش بابا هم بازنشسته شهرداری هستش اولش من بودم بعد کم کم بعد از اتفاقی که افتاد کل ماجرا را کامل فهمیدم هر چیز دیگه می فهمیدم فهمیدم اتفاقات قبلی چه دلیلی داشته و چرا همچین اتفاقاتی افتاده و من به عنوان مرد دوم خونه مثل پدرم سعی میکردم اگه مشکلی تو خانواده باشد سری حلش کنم مشکل بدتر و بدتر نشه وقتی که باما نشسته چای مینوشه می رفته مسافرت و بالاخره یک سال می شد با ما بازنشست شده بود خواهرم هم خیلی ناراحت بود که با چند ماه یکی خونه نبود و حسابی می رفتیم بیرون خلاصه بعد از کلی جر و بحث یک خانواده تصمیم گرفته شد و با زنگ بزنی بهش بگیم یاد و یه سفر خانوادگی با هم داشته باشیم ماجرا از اینجا شروع شد برای یک سفر خانوادگی تمام ولی پدرم راضی نبود دارم دوست داشت با دوستای قدیمی خودش بر صفر با یه جورایی مجردی حال کنه آخه بابام میگفت من هیچ موقع جوانی نکردم بهرام گفتم بابا جون یعنی مست کردن با چهار تا دوست که جفتشون پایین بوده و با تو لج نکن دنیا درسته دوروزه ولی یکی میگه دنیا دو روزه تو میتونیم کارهای بد کنیم به عیاشی عشوه سر دادیم یه دست هست میگن دنیا دو روزه پس باید قدر این دوروز بدونیم با خانواده باشیم محبت کنیم به فقرا کمک کنیم دست یتیمان را بگیریم و رحم و شفقت به کودکان داشته باشیم متاسفانه برداشت بابام از این ماجرا یه چیز دیگه بود جایی که یک اتفاق افتاد یک دعوای بزرگ یکی از دوستان شده بود و کارشون به کتک کاری رسیده بود اونجا بود که بابام فهمید این دوستان نه تنها دوست نیستند بلکه از دشمن براش بدتر از دوستان عزیز اگر شما هم چنین اتفاقاتی واستون افتاده سعی کنید بنیان خانواده را محکم کنید همیشه سعی کنید خانواده را به هم نزدیک تر اگر کوچکترین اختلافی شدیم از اختلاف و مشکل برطرف داستان دیشب به خدا میسپارم

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *