داستان دایی فربد


سلام بچه ها من ۱۸ سالمه مادر که می خوام براتون تعریف کنم واسه یه موقع هستش خواب بیدار اول خودمو معرفی کنم که اعدام هستم ۱۸ سالمه

قدم ۱۷۰ سانت ۵۵ کیلوگرم هستند قهوه ای هستش اخباری هم متمایز به رنگ بوره چشم و هم سبز رنگ هستند یادمه تابستان حساب غرب که ما خانم با خانواده مثل همیشه تصمیم گرفتیم به این خونه مامان بزرگ بابا بزرگ دایی خاله اینا از خانواده ما یک خانواده ۴ نفره هستیم و مامان بابا و داداش کوچیکم که خیلی کوچیکه ده سالش میشه یه روز مثل همیشه تصمیم گرفتم قبولی دارو پرسم گفت مداحی چه خبر کجایی تو خودت میدونی حالا چیکار به بچه ها نشستیم فوتبال قلیون میکشیم دایی سوپرایزم برات گفت هیجان افرادی را خوشحال کنید اینجا پیشم باشی گفتم نگران نباش تا نیم ساعت دیگه حرکت میکنه وای بچه ها خیلی خوشحال شدم چیکار کنم من به خواهرزاده خودشم و حلال زاده به داییش میره و تصمیم گرفتم تا موقعی که به اینجا برسم تو را خواهم حالا که خوابیده رو دیدم با صدای خان بابا بیدار شدم و رسیدگی به خونه من بابا ندارم پیش تو دیدم داره پابجی بازی میکنه میدونه چرا عصبانی می شود داد کشید میگفتیم به سر باز از نگاه تو با تو منو کشتی ک** بازی نکن این یعنی چی که پابجی فقط اسمش چیه نمیدونستم خلاصه با هم بازی کردیم داستان خیلی خوبه تو یک روز دو بازی فارسی از اول تا آخر یه داستان دیگه داستان دیگه شما را به خداوند منان میسپارم بدرود


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *