سلام و عرض ادب خدمت شما دوستداران اهل دل
و داستان پسند من حسین هستم و این داستان مربوط به دو ماه قبل وقتی که من توی خونه پدریم بودم بذارید خودم و خانوادم بگم �نواده ما خانواده ای بسیار ثروتمند نمیتونم بدم ثروت خانواده ما نصف تهران و تو خودش داره منم یه پسری با عقاید مذهبی چون که پدرم پولاشو از راه حلال در آورده و فکر کنید راه مواد و کشتن یک داروی چیزا بوده بله وقتی داشتم این داستان مینوشتم من برعکس عقاید اسلامی خیلی شلوغ بودن خیلی شوخی تا حد و مرز ندارد مادر من تقریباً ۳۹ سالشه و خیلی عقاید مذهبی به پدرم �رم که خسته شده بود از دست مادرم یه خدمتکار آورد خونمون خدمتکار تقریبا همیشه خودم بود یعنی سنش اغلب میخورد به ۱۷ و ۱۸ سال و اندام خوبی داشت اندام ورزشکاری این چیزا من که عقاید مذهبی داشتم و از این چیزا خیلی بهم برخورد خیلی بهم برمیخوره نامحرم تو خونه ما باشه و این کار را مثلاً انجام بده خیلی ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی پدر و مادرم رفته بودم واسه طلاق من با من با خدمتکار من تنها بودم تو خونه خدمتکار ما هم آدم خوبی بود هم بعد موجی بودن خیلی موجود می گفت آقای مثلاً فلانی خیلی شاید هم خوب نیست داشتم میگفتم سرتونو درد نیارم مادر پدرم خیلی طولش دادم دیدم که آقای دیدم که خانم خدمتکار و توکی صداش نمیاد و تردید کرد تو دلم چی شده نکنه چی شدی چی زود دزدید او فرار کرد رفتم رفتم رفتم جلوتر هیچی ندیدم ندیدم صدای خیلی عجیبی می اومد از اتاق پدر و مادرم واقعا صدای وحشتناک می اومد میخواستم برم بانک داشتن میترسیدم انگلیس رفتم رفتم دستم رو گذاشتم دیدم به اتاقم با صداها تکرار می شد یکبار �ل همیشه جزو زدم به دریا رفتن وقت باز کردن در خورد به کمر خدمتکار از پنجره بیرون ماجرای واستون بگم تولد منو میخواد بگیره خاموش روشن گذاشته بود با یک آهنگ غرور پخش میشد این بود که به جهنم داد یک تولد کوچک و خودشم خمیس رفته توکما علم داستان و با چشماتون نظر کردیم و با ذهنتون داستان جدید شما رو میسپارم