سلام و عرض ادب خدمت تمامی کسانی که این داستان را دارند میشنوند یا میبینن
این داستان و واقعاً داستان اهل دلی و به کسانی که اهل دل هستند توصیه می کنم این داستان داستان خطا لطفاً این کار و انجام بدیم داستانی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد خودم هستش که با خالم این داستان مربوط به من ۷ سال پیش بود که یه ماجرای خیلی گولاخی بین من و خالم پیش اومد که واقعاً هم حال داد هم منم آدم نصف و نیمه مذهبی هستم آخ فراموش کردم خودمو معرفی کنم � عباس هستند طبق اسم مادرم میآورد از ۵۰ اسم منو گذاشت عباس چونکه چون که من واقعا شبیه عباس مادرم در مورد عباس درست کرده بود دقیق داره چربی دار واقعا خیلی خفنی بود با من همون پسر بودم که آدم می پسندید ماجرا از آنجا شروع شد که قرار بود به پایان برسه این وقتی که من میخواستم شروع کنم یه داستان گفتن داستان مینویسیم فکر میکنید که به داستان گولا قرار بشیم در صورتی که نه اینجوری متولد سال ۱۰۷۵ هستم و تقریبا الان ۵۴۲۵ سالمه تحریم و اقتصاد و دلار متاهل شد آدم باید همیشه دل به دل بسپار که دلش به دلش بنده گفتند بگذارید از کی بگم از اون کسی که من این داستان می خوام در موردش بدونم متولد سال ۱۳۷۱ پسر دختر ببخشید یه بنده مخلص و خیلی آدم خوبیه ماجرا از اونجا شروع شد ببخشید که انقدر شوخی کردم همه داستان و ماجرا از آنجا شروع شد که یه بار خونه ما خالی بود و خال من اونجا بود وای وای وای مادرم به من گفت که فلانی عباس برو دخالت او در این خواسته خالت باشه اونجا اتاق های خانه ما آنقدر بزرگ بود که وقتی رفته داخلش وقتی وارد خونه شدم یه بوی عطر خیلی مرسی به مشامم حاجی نگم براتون بگم براتون کاش میشد این خوشی رو براتون تقسیم کنه بعد متوجه یا ن این عطر مال خالمه رفتم داخل اتاق دیدن هیچکی نیست رفتم تو اتاق بعدی باز رفتم تو اتاق بغلی دیدم که حضرت خاله اونجا هستش دیدم گفتم عباس داخل به داخل �تم داخل دیدم که نگم برات یه اتفاق خیلی خفن یه اتفاق خیلی خفن دیدم خالم کتابهای کمک دیدم خالم کتاب های کمک درسی واسم آورده که امتحاناتو خوب بدم تو کنکور رتبه بیارم یا حتی الان تو گوگل سرچ کنید عباس قلی خانی �م منو میاره پس هرگز زود قضاوت نکنیم این لحظه این داستانها گوشاشون چشماتو خونی با یک داستان جدید شما رو میسپارم
یک پاسخ به “خاله میترا به بهونه عکس یادگاری گرفتن”
ققققققققققققققققق