سلام به شما عزیزان من من مهران هستم و ۲۲ سالمه قدم هم ۱۸۰ سانتی متر هستش ۷۰ کیلوگرم هستش همیشه میرم باشگاه تناسب اندام بیش از حد اهمیت میدم
و یا وسوسه هستم که همیشه باید بدنبال فرم باشه همیشه سیکس و کام بزرگ و بزرگتر باشه زده باشند به طوری که وقتی که تیشرت میپوشم از زیر تیشرت معلوم میشه چه س** و کای جذابی دارم طوری که خیلی از دختر ازما تو مربوط به وقتی که میرم بیرون منو نگاه می کنم طوری نگاه می کنم خودم آب میشم دور میشم کاش با خودم می گفتم این استایل و بدن زیبا اندام خوشگل و نداشتم مرسی که خدا واسه این همه نعمات تبریک بهم دادی دوستان از بس خارج نشین می خوام تعریف کنم در مورد چند ماه قبل هست که تا لغو شده بودند دانشگاه متاسفانه دیر جنبیدم و خوابگاه پر شده بود واسه همین مجبور شدم تا یه مدت برم خونه خواهرم البته اونم خیلی خوشحال شده بود نگاه داداشی تو اینجا باشی خیلی خوبه چون خودت شوهرمو که می شناسید عکس از سفرهای کاری و اینجا هیچکی نیست حداقل یه مرد باش که خریدی به خاطر اتفاقی چیزی اگه خدایی نکرده افتاد دلم به اون گرم باشه گفتم نمی دونم والا ببینیم چی میشه خلاصه بعد از کلی حرف و صحبت که روی مخ من کار کردم قبول کردم ماجرا از آنجا شروع شد که یک شب خواب بودم احساس کردم از اتاق بغلی صداش شبیه صدای ناله بود شوکه شده بودم باورتون نمی شه وقتی که رفتم سمت در و باز کردن با صحنه خیلی عجیبی اتاق بود شایدم خواب دیده بودم خودم خبر نداشتم قشنگ اتاق گشت زیر فرش هم نگاه کردم اونقدر وسواس داشتم ولی اون صدا رفته بود کسی هم تو اتاق نبود باز دوباره برگشتم به خوابم دیدم همون صدا دوباره تکرار شد رفتم سمت در صدا قطع شد خیلی استرس داشتم داشتم میترسیدم خیلی میلرزیدم چیه واسه زنگ زدن به آبجی گفتم کجایی که گفت خونم چرا تو کجایی گفتم تو گفتی گفتی تو رو نمی بینم کجایی گفتم والله من هم خونه ولی منم تورو نمیدونم دقیقا به کدام اتاق گفت اتاق پذیرایی باورتون میشه گفتم به گوشی رو قطع کنیم گوشیو قطع کنه همین الان تو پذیرایی بودم هیچ کس ندیدم گفت من رو برد سمت راست ای هست همون تکیه اینجا نشستم بیا باز کردن واتساپ باورتون میشه هیچ کس این بیرون گفتم لای لای واتساپ طلایی با هم صحبت کنیم گرفتی من نشستم رو همون مبل نشسته بود اهنگ کرده بودیم همون یه جا نشستیم توی اتاق خالی همدیگرو نمیبینیم وای بچه ها دیدم بعد احساس کردم یه صدای میاد که دیدم با لگد داشت برنده میکرد که میگفت داداش برو نون بگیر برو نون میگه نون نداریم با خودم گفتم خدا را شکر که این فقط یه خواب بود مرسی دوستان از این که تا آخر داستان من حمله کرد در دستان فانتزی خاص دیگه شما را به خدا میسپارم