داستان با دایی فرزاد


سلام خوش اومدی به داستان جدید

این ساعت بهتر باشد که هر روز بهتر از قبل نفس بکشم می کنید با دلایل منطقی توجیه کنید چرا منو نگاه نمیکنی بنده هستم و این ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم مربوط به دو نیم روز پیش خیلی داغ داغ تقدیم نگاهت می کنم من خودم متولد سال ۱۳۹۰ ۱۷۲ ۱ آدم نصف و نیمه خاطر هستم و عصبی هم هستند همیشه عصبانی میشم یکی به اسم فرزاد هستش که به داد من برسه قشنگ برد با حرفاش منو راحت کنه میتونی منو آرومم کنه من خودم واقعا باورم نمیشه بعد از یه هفته فقط عصبی بودن حمله های عصبی بهم وارد میکرد فرزاد با دو سه تا حرف اینجوری منو را می کرد که خودم پشم میری فرزاد خیلی آدم خوبی هستش بعدشم تقریباً ۱۶۹ هست ۴۶۴۷ دیگه با اینکه هیکلی به نظر میاد ولی خیلی لاغره تقریباً چشماشم به چشمهای شفافی قهوه‌ای رنگ چای رنگ بله مصاف و فرزاد همیشه می رفتیم پارک و اینجور جاها دایم رو خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم یه زندگی خوب بود وقتی این زندگی امید فردا اگه نبود الان من اینجا که هستم نیستم قبلاً یه بار فرزاد گفت من می خوام ازدواج کنم فرزاد نمیشه آخه از این حرفا دختر بعد با این خواهرم هستیم و هیچ کس هم قبول نمیکنه جدایی فرزاد یکی از تو سرم گفت خفه شو گمشو دختر ابله نفس میزنی تو واقعاً خیلی نادونی احمق تر از تو خودتو خر بیشعور وقتی که دایی فردا این حرفا رو زد به من واقعا شدم تو زمین رفت که با حرفاش منو آروم کنه اینجوری منو تونست داغون کنه بالاخره با هزار که خودم پشت کردن و این چیزا تونستم خودمو آروم کنم و حرف هایی که فردا گوشزد فرزاد گفت یه دوست داری که من عاشقشم دوست تو دل منو برده کاری کن که اون با من یاد کافه خلاصه یه جوری نظر منو یه جوری نظر منو بهش برسون تا بفهمی دوستم نرگس یه جوری رسوندم گفته که دختر خوبیه ولی در باب میلم نیست دنبال شوهر می گشت گفت که چرا در مورد من نظر داده چرا که می خوام ببینم می خوام نظرتونو بدونم حالا از من انکار از اون اصلا از این کار از خلاصه منم مجبور شدم این دو تا رو با هم آشنا کنم و اگه واقعاً خیلی از آن خوشگل تر بود نمیدونم شما خودم رو ببینید واقعاً چیزی کم ندارم واسه رو کردم ولی خیلی خفن ترین بازیگر ایرانی اروپایی این آدما مثل روسیه پسر روسیه بله ولی خیلی بهم برخورد من دوست داشتم خیلی دوست حاضر بودم براش بمیرم و جور شد که وقتی فرداد این داستان خون برداشت خود را از سر من �ارم این داستان از برزخ واست میدم میگم که خوب نیست کارهایی که فکر می کنی خوبه و بعد این کار را که فکر می‌کنید بله داشتم می‌گفتم این داستان هم رسید واقعاً خیلی شرمنده‌ام که دارم من از این کار با من کار خیلی بد بود واقعا مرسی از دوستانی که این داستان رو شنیدید و چشماتو لمس کردید با دلتون مرزه علی بابا ذهنتون هر زن کردی خیلی ممنون شما رو میسپارم تا یه داستان دیگه