داستان من با خواهر زنم

سلام به شما دوستان عزیز من رضا هستم و ۲۵ سالمه

ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد دو ماه قبل هستش که رفته بودیم شمال واسطه سفر بودیم که خبر اومد به نام کلن آمده و از چی به سراسر دنیا این بیماری کرونا پخش شده هر چه زودتر از سفر باید کرد مربوط به روز آخر صفر بود که رفته بودیم خونه خواهر زنم اسم خواهر من ۲۷ سالشه تو یه خونه مجردی آخه اونجا دانشجو هست شد در سومین دوره این دانشجوی دکترا هستش که می خوام براتون تعریف کنم این واقعیت تمام چیزهایی که اونجا دیدم و اتفاقاتی که اونجا افتاد تا روز آخر رو براتون تعریف می کنم من و خانمم یا بهتر بگم من و زنم باهم رفته بودیم شما خلاصه وقتی که خبری شنیدی آخر کار را با هم انجام بدیم ولی متاسفانه خانمم گفت من بمیرم عزیزم تو با خواهر زنت میترا کارا انجام بدیم برگردیم منم چون که خانم معلم باید می رفتم به کلاس ششم رسید مجبور بودم تنهایی سر خونه خواهر زنم کلیه خریداری که داشتیم رو انجام دادیم موقع برگشتن بود که ازش پرسیدم می خوانم خواهر عزیزم اگه تو هم میخوای بیا برگرد خونه گفتم اینجا درس دارم تا چند روز دیگه امتحانات پایان ترم تموم میشه بعد برمیگرده من گفتم پس مشکلی نیست من بچه ندارم این چند روز همینطور می شود این چند سال کار کرده و ما هم برگشتیم خونمون خلاصه داستان دارم از آثار داستانی جذاب داستان این روزا � چیزی که اتفاق میفته قابل پیش‌بینی نیست کی فکرشو میکرد بچه بیماری کرونا سرتاسر بشه کل جهان و باعث بشه کلیه سفرهایی آدم میشه و ضد فشار خون خود را با سیستم گوشی سرگرم کنیم و اگر دنیای مجازی نبود دیوونه میشه دیگه مثل تو نداره دستم دیگه شما را بخدا میسپارم به خدانگهدار

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *