دوستان عزیز من به نام هستم و ۱۹ سالمه ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد دخترهای فامیل هستش
روسیه پسر خالم بود و ما رفته بودیم عروسی از آنجایی که میخواستم کوچیکترا نیان تو مراسم مهمانی بزرگ سرای اتاق مخصوص بچه های کوچیک گذاشتند که همه جا برم بازی کنم خلاصه ما چند نفری رفتیم از اول بازی بودند که یهو سر می خواستم چندتا از دخترای فامیل را که خیلی روشن که داشتم با هم جمع کننده بازی با هم می کند به بهونه باعث سر صحبت را باز کنیم که گفتم بچه هایی که میخواید واقع سه نفر آمدند و گفتند ما میخواهیم بازی کنیم
دخترا نیومدن تا اینکه با است ۱۵ بودیم که چند تا از دخترا آمدند روبازی و گفتم می خوام بازی کنم که بهشون گفتم حالا که شما نیومد این همون اول باید صبر کنیم این بازی تموم بشه و دوره بعد شما هم می آید خلاصه بازی کردن دور و تمام شده اونا هم اومدن تو بازی بازی خیلی جاویدی بازی گروهی بازی اسم فامیل بود منم که با اختلاف و هر حرفی که مسابقه میدان دادی من بالاخره یک کشور یه حیوون هر چیزی رو پیدا میکردم رسیدیم که یکی از قسمتها بله حیوان با پ بودم چی بگم کدوم حیوان با پیش میشه هرچی فکر کردم از شیر بگیرم تو همون کوچکترین که موجب شده است که یادم افتاد باید بگم پلنگ بقیه دخترها اینقدر خنگ و احمد هیچکدوم نفهم به جز یه دختره که خیلی باهاشون که تازه اومده بود همه سوالا رو قشنگ جواب میداد که منم تصمیم گرفتم بعد دیدم واقعاً همینطور ادامه میدهد دوره های بد حنا بیارم واسه فینال منم باهاش مسابقه به دنیای مسابقه بین من و فواید این تصمیم گرفتم یه حرف سخت پیدا کنم و گفتم دیگه خیلی باحال خفن با هیچی میوه های کشور که به طوری که پیدا میشه که اون همه جوانتر از ژاپن هم نیست جاپانه که بهش میگیم شاپون ولی تو شهر صددرصد میمونه چی بگه با حرف ژ خلاصه ما هم بازی شروع شد خیلی حساس همه دختر جمشید دختر و کمک میکرد منم تک و تنها گفتم هر کس برد میزنیم باید کاری که اون دیگه بگذره انجام بده خلاصه همینطور هم شد من بردم و اون هم بازی باخته را با چی کار کنه و بعد هم که با خیلی ناراحت شد و منم بهش گفتم باشه میبخشم ولی اینطور نیست که باید چپ واقعی قرار بدیم مرسی دوستان عزیز این که تا آخر داستان منو همراهی کنید تا یه داستان دیگه شما را به خداوند رفت میسپارم