سارا هستم و ۲۰ سال ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم
درمورد داداش کوچیکم است که واقعاً واقعا حرف زول منو عصبی کرد دوستان �ارین واستون بگم چه کار میکنه خواب بدنیا آمدن از خودم و خانوادم بگم من سارا هستم ۲۰ سالمه قدم ۱۷۰ سانتی متر هستش و به دوستم میگم قد بلندی ولی من میگم نه بابا قد من متوسطه خلاصه رنگ پوستم گندمی متمایل به روشن چشمان قهوهای تیره خانواده چهار نفره زندگی من مامان بابا و داداش کوچیکم که علی هستش و ۱۸ سالشه با دو سال از یک روز مثل همیشه که اومده بودم خونه ما با بیرون بودم به رفته بودم یه سری کار با داشتن خرید و این چیزا رو به خودتون میدونید رفته بودم خرید تو خونه تنها داداشم بود اومدم تو خونه سلام و احوالپرسی میکردم داداشم یه جور عجیبی سرم داد منم مونده بودم چی کار کنم کم کم احساس کردم چرا داداشم یه جور دیگه شده نگاه عجیبی داشت چیکار کنم کم کم داشتم خجالت می کشیدم کی به من نگاه می کرد و هیچ پوزخند زد نمی دونستم مشکل از چیه زدم به دریا گفتم داداش کوچیکه چی شده بگو با هم بخندیم همیشه میگن با هم بخندیم نه به هم بخند که گفت والله دلم اگه بهت بگم شاید ناراحت بشی اگه ناراحت شدی فرض کن اصلا همچین بکن همین من و تو باهم نداشتیم گفتم داره چیه داداشی من خودت حتی هرچی باشه هر چی فکرشو بکنی من ناراحت نمیشم خلاصه اینو بهش گفتم بعد گفت باشه پس بیا تو اتاق ۵ دقیقه دیگه گفتم چرا گفتم فکر کنم ببینم میتونم به تو بگم یا نه گفتم باشه برو فکر کنم ۵ دقیقه گذشت و من داشتم مردم از وجودی که داداشم گفت بیا آبجی باورتون نمیشه از تو جدا شم انتظار نداشتیم تو خونه تنها خودش بساط طب تولدمو آماده کرده بله تولدم بود و اون روز خودم اصلا حواسم نبود ولی داداشم علی عباس شب همه چیز واقعا دانشگر کلاً قدر علی رو بدونیم یه دونه واسه نمونه مرسی داستانی شماره خودم