سلام به همه شما دوستان عزیز من الناز هستم ۲۱ ساله تنها فرزند خانواده هستم
یه مامان بابا بعد از اینکه من تصمیم گرفتم دیگه هستم ولی واسه من داداش ندارم ولی مامان تو هم نقش جهان را دارند نقش خواهر و قراردادهای نداشته من تازه دست به کار شدند اما ناگهان تصمیم گرفتم یه بچه دیگه درست کنیم که تنها باشه البته درست هم خیلی وقته دیگه ازدواج کردم مرسی دوستان داستان زندگی واقعا نمیدونم چیکار کنم تصمیم گرفتم با یکی آشنا شدم یکی از دخترهای همسایهیه روز واسه همیشه کارم بودم که مادرم خونه نبود من با متن هاتون را که بابام خیلی مخالفت میکرد و میگفت دخترم دختر باید بگردی خودت هم بد بشی گفتم باباجان ای وای دیگه بزرگ شدم چه حرفی که سطح شهر شلوغی آدمهای فرد هرجا که باشم و هم نباید خودت بازی کنی گفتم باباجان خیالت راحت هرکاری کنی من نوکرتم هستم من گفتم خلاصه اونم گفت باشه بریم که داشته باشیم ماجرا از اونجا شروع شد که یه روز از دانشگاه آمده بودم خونه تو خونه نبود فقط من و پدرم به من به من نگاه کن که نیستم بچه نبودم کاش می فهمیدم بابا مثل قبل نیست انگار همه چیز شده و گفتم شاید یه دستی گاو زنده کردن یعنی چی لعنتی من فراموش کردم که دیدم بابام به من نگاه می کنی خنده کنم نمیدونم چی بگم گفتم بابا یه چیزی بگو با هم بخندیم نه به هم بخندیم بابا جان واقعا چیز خنده داری هست ولی من نمی تونم خودمو کنترل کنم که گفتم چی شده گفت اگه بهت بگم ناراحت بشیم گفتم باشه بابا بگو وقتی گفتم کردم انتظار نداشتم چیکار می کنی واقعا با خودش چی فکر کرده بود نمیدونم بچه پسر شما چیه وقتی به من نگاه کردم بعد به من گفت دخترم را باید پاتوک چپ تابه توهم بکنار جایی شستشو نمک سوراخه کلاً و عکسم پوشیدی یادت رفت دعوت راستش میبد پاک کنی اون به کنار یه تایپ دیگر با سرنگ و سرم انداختم پایین مثل گاو پشیمون شدم اظهار داشت ما بیشترین زیر زمین بودم چیکار کنم پاره شده بود انگشت من واست جون بابام سلام علیک کردم خودم می خندم گرفته بود و با صدای بلند خندیدم منو بابام دیگه با هم داشتیم فهمیده باشد از این خنده ها دوستانی که تا آخر داستان من و بابام رو گوش کردن بستنی
دیدگاهتان را بنویسید