،سلام به تک تک شما دوستان و همراهان همیشگی سایت داستان من علی هستم
و ۱۸ سالمه قدم هم ۱۸۰ سانتی متر هستش وزنم ۷۰ کیلو گرم تقریباً به رنگ پوستم سفیده رنگ چشم هم عسلویه ماجرایی که می خوام تعریف کنم در مورد دو ماه قبل هستش و زمانی که بابام رفته بود سفر کاری تو خونه تنها بودیم اول از خودم بگم �ظور از اینکه از خودم بگم یعنی قبل از جریانات قبل از این جریانات به بابام زنگ زدند و گفتند یک سفر کاری فوری پیش اومده و باید دو هفتهای بر صفر کاری قبل از اینکه بابام بره اون سری اولین بار بود که با آن میرسد سفر به خارج خارج از شهر می خونه نمیاد شوش بابام هم میدونست من پسر تنبل هستم بالاخره وقتی خونه نیست من باید کارهای مردانه خونه رو انجام بدم که به من یاد داد که چیکار کنم � گفت قانون اول اول اینکه وقتی که مامانت از دولت خواست خداوند یا حسابی بگو بزن به سرت ندارم تو را کم این حرفها آخر یه مقدار بهش بده اگه بخوای بدون هیچ همه ناله بهشت بودی هیچی دیگه تو دو سه روز تموم میشه این ۳۰ ساله با زندگی با مارد �نظر قرار میدهد و اینکه همیشه صبح زود بیدار شو باید بریم نون بخر ای یار همیشه چک کن خونه که نون چی میدونم خوراکی خونه چیزی کم نباشه کسی �یشه بررسی کن لوله های سخت بچه ها من برای اولین بار نقش مرد خود را بازی میکردند در نبود و باید حسابی حواسم به همه چیز به هم خرید همین که حواسم به خونه باشه که یه جای دیگه خراب شده درستش کنم دوستان جاتون خالی خونه نبود کاری کالای مردانه خوب خودم انجام بدم مامانم یا بهتر بگم مادرم خیلی خوشحال شده بود که من شدم یه مردی که خودشون می دونست وقتی که به این کارو می کنم بیشتر واسه این که پام گیر و عاشق یه دختر شدم اونا هم باید کمکم سربازی و بالاخره دنبال و کار این چیزا نگه دارم باهاش ازدواج کنم و همینطور هم شد دوست دارم الان ۲ سال از اون موقع میگذره آخر خدمت خدمت من تموم شدی یه کار درست حسابی واسم مامان بابا جون کردم یه مغازه واسه نامزدم دوستان عزیز که تا آخر داستان راه هایی که از اینکه یه داستان دیگه شما رو به خدا میسپارم