: عمران هستم و ۱۶ سالمه داستانی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد یک ماه قبل هستش داستان کاملا واقعی هستش فقط من چیزایی که با چشم خودم دیدم رو واستون تعریف می کنم
و تک به تک کلماتش چیزی که دیدم و بهتون میگم اون موقع قرار بود بریم خونه همکار بابا آقای رضایی از خانوادم بگم ما یک خانواده سه نفره است من مامان و بابام و تمام مامانم هم یکی از شرکت های خصوصی کار میکنه بابام هم معلم همکار و دوستش هم معلم من یادمه اون موقع نوروز قرار بود شروع بشه با بهم گفت میخوایم بریم خونه دوستم البته همکار که میگن یعنی قبلاً همکار بودم البته الان هم کار است منتها اون انتقالی گرفت رفت شمال به خونمون تهرونه خلاصه باروبندیل به سفر را داشتیم آماده می کردیم که بریم اونجا مشکل من این بود که دوست داشتم این سری خونه بمونم با بچه های محله این نوروز مو به ساعت کنم آخرش چهارشنبه سوری هم با هم باشیم ولی متاسفانه نشد و من خیلی ناراحت بودم مامان و بابام که دیدم من ناراحتم از این پستم پسرم چی شده که بهشون ماجرا را گفتم اونا هم واسه اینکه منو بزنن به من قول خریده پلی استیشن ۵ منم از خوشحالی مونده بودم چی کار کنم تو را قبول کردم گفتم باشه ولی نه اینکه بعد بزنیم زیر حرفی تون رو بگین پول نداریم و از این حرفا مامانم گفت تا جلوی نده چون که بابات از قبل میخواد بخره ولی منم اینو بهت گفتم به عنوان یک سوپرایز و توام با همون بیار که گفتم باشه مامان و بابا چیزی نمیگم باربندی سفر آماده کردیم و حرکت به سمت شما چند روزی اونجا بودیم واقعا واقعا خوش گذشت عنصری برای چهارمین بار بود که رفته بودم شمال و این سیر و سفر کردیم و خانوادگی رفته بودیم و مدام در حال تفریح بودیم از دریا گیرتوکون مناطق دیدنی شمال که های سرسبز خلاصه خیلی حال میداد جاتون خالی دوستان این داستان گفت ما سه دسته از افرادی که هنوز هنوز اعتقاد به شما ندارند و موقعیت پیش نیومده سفر شما حتماً حتماً بریم شمال لذتبخش متاسفانه چند مدتی که کرونا آمده و نمیشه ایشالا مشکل کرونا حل میشه و همه تون می توانید با خیال راحت سفر کرد تا یه داستان دیگه شما را به خدا میسپارم