: سلام به همتون من بهاره هستم و ۲۴ سالمه
قدم ۱۷۰ سانتی متر هستش و نسبتاً قدبلند که ۷۰ کیلوگرم هستش و پوستم هم روشنه �هام هم قهوهای رنگ ماجرایی که می خوام تعریف کنم براتون در مورد روزی که رفته بودم دانشگاه �جرا اینجا برام عجیب بود که یکی از پسرای دانشگاه با این که شوهر داشتم �احمت و سر ایجاد میکرد نمی دونم شاید فکر من باش مثل همیشه که داشتم رد میشدم ترک پرون اولش جدی نگرفتم بعد که دیدم داره ادامه میده با خودم گفتم برم سمتش ببینم حرف حسابش چیه گفتم بله هم داشتید بفرمایید دیگه رفتارتون قابل تحمل نیست اگه دیگه به این رفتار کارتون ادامه بدین به حراست دانشگاه اطلاع می دهند اونا خودشون میدونن چیکار کنم باهات که پسر با ترس گفت تو رو خدا ببخشید من قصدم بیشعوری یا مزاحمت نیست حقیقت امر نیت خیر گفت نیت خیر پسر آینده و نیت خیر گفت آره چرا که نه من قصدم اینه که اگه شما هم باشیم و با هم بیشتر آشنا شیم و اگه بودیم با هم ازدواج کنیم که گفتم ببخشید نمیدونم این حلقه نامزدی نامزدی منو دیدین یا نه ولی من متاهلم و شوهر دارم که گفت واقعاً ببخشید نمی دونستم ولی اون پسره هم گوشش بدهکار نبود باز هم این رفتارش ادامه میداد منم تصمیم گرفتم به حراست دانشگاه حراست دانشگاه هم برخورد خاصی باشن کرد ولی گفتند گوشمالی و خود بهش دادند ولی من باور نکردم بعدشم تصمیم گرفتم به شوهرم بگم شوهرم که غیرتی بعد گفتم کیه از راه دور نشونش دادم و فهمیدم اونی کیه یه روز که اونا کلاس داشتند منتظر بود به خونشون تو راه رفتن به خونشون بود که رفت جلو با چاقو زد به پاش حساب خونین و مالش کرد و حسابی هم کودک زدم اون هم رفته بود شکایت کرده بود بعد از این که شکایت کرده بود حکم جلب شوهر ما گرفتن هزینه دیه هم � تومن براش بریدم و اونو هم انداختن زندانها همان ۱۰ تومن نداشتیم که واسه هدیه بدیم مونده بودم گفتم خدایا خودت شاهدی این پسرا که من اخطار بهش دادم گوش نکردم اون میدونست من شوهر دارم ولی باز هم مزاحمت واسم ایجاد می کرد من مونده بودم چیکار کنم تقصیر خودش من که راضی نبودم این بشه خلاصه بعد از یه مدت شوهرم از زندان آزاد شد و به کانون گرم خانواده اضافه شد ممنون دوستان از این که تا آخر داستان رو همراهی کردیم این داستان گفتم از آن دسته از افرادی کهداستان دیگه شما را به خدا میسپارم خداحافظ