داستان من با دختر همسایه مون


به نام خداوند بخشنده مهربان الناز هستند و ۱۷ سال دارم

ماجرا از اینجا شروع شد همسایه های جدید اومده بودن آپارتمانی که زندگی می کرد یکی از هم سایه هامون همسن من بود اتفاقاً وقتی که اومده بود تو مدرسه مونده بود که روزای اول اینو نمی دونستم ولی بعد که دیدم تو مدرسه گفتم شما همسایمونی سینمون دختر نیست این که گفت حال شما اینجا چیکار می کنی گفت از وقتی اومدن این محله دیگه مجبور شدم بیانی مدرسه درس خوندم که گفتم بهش جالب اونم گفت بابام دنبال سرویس اگه سرویس تو جا داره و خالیه میشه منم باهات بیام البته هزینش هم پرداخت می کنم که بهش گفتم عزیزم همیشه سرویس من وقتی که میاد دنبالم یه جا هست اتفاقاً خود سرویس این دنبال یه نفر رو پیدا کنه کی از تو بهتر از خداشه وقتی مسیر یه جاست یعنی با یک تیر دو نشون میزنه یعنی یه مسیر میره و هر دو نفره خودمون هم میبره مهم از خداوند بود ولی اون موقع دوتا کلاس داشتیم با آنتونی دیگه کلاس و وقتی که صحبت کردن مامان بابام وامامان و این قرار بر این شد تا کلاس ما و این طوری که باهم باشیم خیلی خوب بود دوستان فکر می کنی همسایه باشه هم دوستت سه باشه هم از طرفی آنقدر خانواده خوبی در رابطه من خیلی خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنید نزدیک‌تر شده بود تو همون مدت زمان خیلی کم خلاصه ما با هم میرفتیم با هم می آمدی کم‌کم رابطه خیلی خیلی نزدیک تر شد تاجایی که یک روز اگه همدیگر را نمی دیدیم بمون واسه من خیلی تنگ میشد یه روز که مثل همیشه اومده بود خونه که باهم درس بخونیم احساسی کردم رفتارش خیلی عجیب باهام ولی نمی دونستم دلیلش چیه تا این که بهم گفت الناز جون آبجی بیا با هم یه بازی بکنیم گفتم چه باید گفت بازی جرات و حقیقت گفتم باشه حالا که در سونو خوندیم وقت اضافی داریم تسبیح باهم بازی کنیم وقتی که شروع کردیم به بازی من حقیقت را انتخاب کردم از من سوالی بپرسید کردم موندم چی بگم که گاه تا حالا مامان و بابات دعوات کردم توی مهمونی جلوی همه گفتم چطور مگه گفتم هیچی فقط یه سوال در حقیقت داریم منم نامردی نکردم جرأت گفتم اگه راست میگی با همین قیچی که اینجاست که از وسط واسطه کلت کوتاه کنم نمونده بود �ول کرد با کلیه ولی من نزد من گفتم این چه حرفیه من هیچ موقع همچین کاری نمی کنم باهات که تا آخر داستان با هم خوندیم و گفت این دسته از افرادی که با هم بازی جرات حقیقت می کند هیچ وقت با افراد دیگر به جرات حقیقت بازی نکنیم از ما که بخیر گذشت ولی اگه یکی دیگه به جای ما بود ممکنه خیلی بدتر از پیش می‌رفت ممنون بای


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *