داستان من با زن کرونایی که بعد فهمیدم


السلام علیکم خدمت همه یاران باوفا پژمان هستم

ماجرایی که می خوام براتون بگم در مورد سه ماه قبل هستش بعله یعنی تابستون هوا خراش تحصیل گرفتم برم جنوب بندرعباس شاید خیلی هاتون اونجا نرفته بودیم که نرفته باشیم ولی خیلی جای خوبیه اول از خودم بگم پژمان هستم قدم ۱۷۵ سانتی متر هستش و زیاد کوتاه نیست و چند تا از دوستان تصمیم گرفتیم به اونجا آقا همیشه موقع تابستونا حداقل چند نفر از دوستان میرن اونجا هر کس که وقتی که داشته باشه و پایه باشه باشد میر سفر منم اتفاقا آن تابستان جای خاصی نرفته بودم و دلم لک زده بود واسه تفریح کنم تفریح مجردی با دوستان خیلی حال میده بچه خلاصه رفتیم اونجا چند نفر از دوستان با اومدن علی هم ماشینش آورده بود من محسن بارزا چهار نفر بودیم با هم رفتیم حرکت کردیم و رفتیم سمت بندرعباس خونه ما البته اینطور بگم توی یزد هستش و تا آنجا تقریباً نصف روز تو راهی ولی خوب دیگه چه میشه کرد مسیر طولانی و صفر هم خیلی هم فعاله خودت حرکت کردیم و رفتیم سمت بندرعباس رسیدیم اونجا علیهم زنگ زد به دوست شوهرم خونه مجردی داشتم اونم یه سوال خریده بودم اینها همشون کارگر بودم اونجا کار می کردم البته با چهار نفر جا داشتند با هم رفتیم اونجا خلاصه سلام و احوالپرسی این بند و بساط تا با هم آشنا شدیم و شوخی و خنده ها و این حرف های پسرونه خلاصه بعد تصمیم گرفتیم یه استراحت کنیم بریم بیرون و همینطور هم شد ماجرا از اینجا شروع شد وقتی که رفتیم بیرون یکی از دخترایی که تو پاساژ که رفتیم خرید کنیم نظر منو جلب کرد ازش خوشش از ازش خوشم نمیاد چیکار کنم سر صحبت رو با چی باز کنم که یهو گفتم ببخشید خانم ساعتی که خرید این چه مارکی هست که گفت چرا گفتم آخه تولد آبجی من می خوام بخرم گفت اتفاقا تو همین پاساژ خریده چند هفته قبل گفتم میشه اگه امکانش هست منو بریم اونجا چی بخرم که گفت باشه هر جور شما مایلید با هم رفتیم اونجا مونده بودم خدا چیکارت کنم رو بخرم یا نخرم چه بهونه ای بیارم واسه نفری دانشگاه رفته بود از خوش شانسی من اون ساعت تموم شده بود وقتی که رفتیم اونجا ساعت تمام شده بود دیگه گفتم ای بابا از شانس ماست دیگه می خوام چندتا دیگه مغازه بگردیم ناشاد داشته باشند خلاصه تو راه رفتن بودیم که فقط شما خانم کجا زندگی می گفتند یزد زندگی میکنه گفتم چه جالب شروع کردم با لهجه غلیظ یه صحبت کردم چون واقعاً تعجب کیک یزدی هستید گفتم آره چرا که نه خلاصه اینجوری شد که رابطه این روز به روز نزدیک تر شده بود که بهش گفتم هر وقت رسیدی یزد زنگ بزن بهم با هم حضوری ملاقات کنیم اونم قبول کرد.

بعد هم رابطمه ما هر روز نزدیکتر میشدبعد از این مدت رابطه بین خیلی به هم نزدیک تر شده بود بهش گفتم عزیزم من اگر شما قبول کنید بیام خونه با خانواده با مامان باباتون صحبت کنیم اگر آن رضایت دادند با هم ازدواج کنیم و همینطور هم شد و ما هم رفتیم البته قبل از اینکه همدیگر رو خانواده ببینن خیلی مخالفت کرده بودند که گفته بودم معلوم نیست این خانواده چه جوری ما از نزدیک ندیده بودیم خلاصه وقتی همدیگرو دیدن شده بود مثل این خانواده که چند سالم دارند این کلی بگو بخند و این حرفا بعضی که همدیگر را از نزدیک دیدم خیلی ازم خوششون اومده بود و اینطور شد که خانواده بیشتر از ما دنبال این بود که ما به هم برسیم و بعد هم با هم ازدواج کردیم الان چند ساله میگذره از اون جریان دختر گل به نام ترگل هست مرسی عزیزان و همراهان همیشگی و امیدوارم شما هم به مراد دل تان برسید تا یه داستان عاشقانه دیگه شما رو به خدا میسپارم بدرود