سلام و صد سلام به شما همراهان عزیز سایت داستان اول از خودم بگم من رضا هستم و ۲۷ سالمه قدم ۱۸۸ وزنم هم تقریباً نه چاق نه لاغر
متوسطه همیشه میرم تناسب اندام کار می کنم و یه جورایی میشه گفت مال کنم من خودم بگم دوستام میگن توی خانواده پنج نفره زندگی میکنیم من فرزند اول هستم بعد از خودم خواهرم ترلان بعد از خواهرم تا الان که سه سال تبعید کوچکتر خواهر آخرین که اونم چهار سال از من کوچیکتره با مامان بابا میشه یه خانواده پنج نفره ماجرا از اینجا شروع شد که من از سرکار برمیگشتم خونه البته اینو هم بگم کارمن سلمانیه و از موقعی که دبیرستان ترک تحصیل کردم کلا سن ۲۷ سالی که الان هست مشغول سلمانیم و شوهر خیلی خوبه همیشه خداروشکر مشتری هست خب دوستان داشتم میگفتم یه روز مثل همیشه داشتم میومدم خونه تو را هرگز ندیدم البته اون متوجه دیدن من نشد ولی من قشنگ متوجه شدم چون کردم داره کجا میره در من ۶۰۷۰ و فریبنده بود برسم خونه که دیدم داره میره سمت پارک محلمون من خیلی کنجکاو شده بودم گفتم برم تعقیبش کنم ببینم ماجرا از چه قراره خلاصه یواشکی یواشکی به صورت خیلی خیلی نامحسوس رفتم دنبالش که دیدم رفتم تو خونه یکی از همسایه هامون من از پشت کوچه هواشو داشتم ببینم مادر از چه قراره دیدم داره با گوشیش زنگ میزنه با گوشی زنگ میزنه و در آیفون میزنه بعد از ۲ دقیقه منتظر بودیم پسری اومده از اون پسر هم دوست خودم بود بله آرش خان البته یه مدت بود که باهاش قهر بودم سر یه جریانی تقصیر خودشه همین سوال ازم بپرس که تقصیر منه بهتر میداند تقصیر کی بود ولی در حال حاضر مهم این بود که ما قهرمان نیم که عدهای داشتم از رو خلاصه با همونا شروع کردم و رفتم سمت پارک پارک محله بود خلاصه منم از پشت سد میآمدم دنبالشون همینجوره میلیارد تومان رسیده پارک رفتن سمت مغازه که تو پارک بود تابستان خریدار نشستن رو نمی کرد منم نامردی نکردم از پشت سرشون اومدم گوشی کرد ما چی میگن اون که اصلاً گفته شد پشت سرشو نگاه نمی کردند انگار نه انگاریکی پشته سرشون داره حرف های قشنگ گوش میکنه برداشتن حرفهای عاشقانه می دادم فاز تنگا رو گرفته بود و گفت عزیزم عشق اول من گفتم الله ربی و اتوب ولی گفتم مرتیکه بیشعور با خودم گفتم البته تا همین دو ماه پیش داشتیم سه چهار نفر را زخمی کرد الان میگی که من با هیچکی نبودم پیش به دست خودم نبود بستنی هایی که داشتم میخوردم همزمان بستنی که تو دستش بود گرفتن زدم پس کله اش وای وای بچه فکر میکنه بستنی یه جوری قشنگ سفیدسفیدشدن وای وای وای وای بعد از اون رو چرخوند وقتی منو دید هنگ کردن فکر میاد سمتم که منو بزنه ولی از خیالت نمیدونست چیکار کنم بله وقتی که بیشعور خودم گفتم خیلی بی ناموس هستی برای بچه های محرم چند نفری که نجات بار بودم وقتی دیدم مادرم دعوا میکنیم اومدم مارو جدا کرد البته اون پسر آرش دوستم کاری خاصی نمی کرد بعد از آن معذرت خواهی می کردند آخر یه گوشه نشستم و به صحبت کردیم داستان و گفتن داستان از این قراره بهش گفتم اگه واقعا تو راست میگی به صورت رسمی �ا خونه ما با مامان بابام صحبت کردم بابام صحبت میکنم با من صحبت کنم اونم بدونه مادر است که قراره اینجوری آبروم رو ببریم اونم قبول کرد و بعد از چند ماه که نامزد بودند با هم ازدواج کردند زندگی خوبی دارن این داستان گفتن واسه اون دسته از افرادی که میبینم خواهراشون بالاخره یکی از افراد نزدیک شوند داداششون قرار های مخفیانه میزاره ولی هدفشون معلوم نیست شما با بسازد و ساعت میتونیم کاری کنیم آن را بهم برسان البته اگه به هم بیان اینکه دو نفر کلا از لحاظ اخلاقی و رفتاری و فکری با هم متفاوتند ازدواج کنن دوستان که به هم میان و شهرها چروک شده شما میتونید راحت برسونی مرسی دوستان عزیز یه داستان دیگه شما رو به خدا می سپارم خدانگهدار