داستان برادر خوشگلم

سلام و درود خدمت یکایک شما دوستان عزیز من میلاد هستم و داستانی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد یک ماه قبل هستش

رو بذارین من از خودم میگم تو یک خانواده پنج نفری زندگی می کنی من فرزند اول خانواده هستم با مامان و بابام یکی از آبجی و داداش خوشگل من که اسمش ماجرا از اینجا شروع شد که یه روز مثل همیشه اومده بودم خونه خوب ببخشید دوستان اول بگم که چند سالمو این چیزا معرفی کوچکی داشته باشم من ۲۷ سالمه اسم میلاد هستش داداش کوچیکم که فرزند آخر اون ۱۵ سال هستش و آبجی منم که ۱۸ سالشه و دبیرستان درس میخونه ماجرا از اینجا شروع شد که خسته و کوفته از سر کار آمده بودم خونه خونم کسی نبود مامان بابام که رفته بودم بیرون و چند روزی بود قرار بود برم کرج خونه خالم منو داداشم تو خونه تنها آبجی منم که صبح تا شب می رفت بیرون که هم کلاس های خودشان یعنی سافت ظهر بود مدرسه و از ظهر تا به بعدم کلاسهای فوق داشتند چون کنکور هم نزدیک بود و همیشه سر میکرد کلاسهای فوق شرکت کنه که رتبه خوبی داره خوب ماجرا از آنجا شروع شد که من اومدم خونه داداشم رو دیدم که داره پلی استیشن بازی میکنه خوشگل خوشگل زد چرا خشکش زده با ترس و به گفته باشیم بازی کنیم که طی کرده که همچین حرفی داره میزنه اون هم با ترس بعد با خودم گفتم حتماً یه دسته گل به آب داده خلاصه من هم زیاد جدی نگرفتم تا اینکه دیدم رفتارش خیلی عجیب میشه هی منو نگاه میکنه میخنده چی بهش بگم داداش کوچیکم آخه خیلی هم دوستش دارم و واقعا هم داداش خیلی خوبی هستش هم زیبا همکاری هر کاری هم از هم انجام میده خلاصه یه روز مثل روز های قبل دست گرفتیم باهم بازی کنیم و شرط گذاشت گفتیم هر کس بازی که تو میخوای بهمون بگین و ببره باز یه کاری انجام بده �نم تو عمل انجام شده قرار گرفته گفت باشه داداش من یه بازی یارم که سعی می کنم بهتر از بقیه بلد باشم و انشالله می‌برند خلاصه بازی آورد که واقعاً خودش استاد من نمیدونم چطور شد من با هر ترفندی شدم توسط شدم و بازی و بردم وقتی بازی باز هم گفتم داداشی یه شرط گذاشتم با هم اگه یادت گفت چه شرطی من یادم نیست پس کلش گفتم یادت نیست تو غلط کردی یادت نیست یادت نیست گفت آره یادمه ببخشید داداش خوب بگو چیکار کنم واست گفتم شاید ناراحت بشه از کاری که می خوام واسم انجام دادیم ولی دیگه مجبور شوند که شرط گذاشتیم گفت باشه داداش محصوری دیگه چیکار کنیم میذاریم به حساب شرکت منم ناراحت نمیشم خلاصه تا اینو گفت منم از خدا خواسته بهت گفت بهش گفتم تا دو ماه باید خودت واسم بشوری خودتم اتونی و همیشه هر کاری ازت خواستم بپرسم باید انجام دهد خلاصه اینو گفتم و اونم با هر ناله و نفرین بود قبول کردم مرسی دوستان واقعا جالب بود تا دو ماه همه کارهای شخصی او برآمده از شستن لباس اتو کردن حتی نوشتن جزوه هام رشته های دانشگاهی مرسی دوستان عزیزی که تا آخر داستان ما را همراهی کردند تا یک ویدیو یه داستان دیگه شما را به خدا میسپارم بدرود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *