اولین خاطرم تو دوران نوجوانی با دخترای فامیل

سلام خدمت یکایک شما دوستان عزیز ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد هشت سال قبل اون موقع من ۱۰ سال داشتم و الان من ۱۸ سالمه ماجرا از اونجا شروع شد که ما رفته بودیم عروسی یکی از دایی هامون و همه دختر ….

حال ها و پسرخاله ها تو عروسی بودند خیلی خوب بود همه دور هم بودیم سال ۹۳ دقیقا یادمه بیستم شهریور بودی هوا واقعاً گرم بود ولی چی میشی که هست دیگه باید تحمل کرد از آنجایی که هوا گرم بود یک کولر یکی از اتاق موارد نه از آنجا که هوا خیلی گرم بود و ظهر بود یکی از اتاق‌ها که کولر داشت ما بچه های کوچک از اونجایی که خیلی کوچیک بودیم و تحمل گرما نداشتیم مجبور بودیم ک

ه مارو تو اتاق بودم برای من بوده و با کلی از دخترای فامیل تو اتاق خلاصه بودیم چه کار کنم اولش خیلی معذب بودم ولی بعدش خیلی پررو تر از همیشه بودم اولش به بهانه می خواستم به اونا سر صحبت رو باز کنم البته به خاطر این بود که خیلی وقت بود اون دخترای فامیل ندیده بودم واسه همین یکم خجالت زده بودم ولی کم کم اون یکی که کمبود آب شد و منم حسابی مدرسه گرم کردم کردم یه بهونه ای گفتم این بچه ها باهم بازی کنیم ش ۲۳ نفر می‌آمدند که هدف من این بود که لیلا بیاد دختری که واقعاً عاشق شدم اون نیومد با یکی از دخترای دیگه ولی ۳۴ سال از دخترای فامیل اومدن ما هم بازی می‌کردیم از اسم فامیل بگیر خدا سرد اصفهانی لب گیر تا بازی های دیگه و بازی هایی مثل گرگم به هوا موشی موشی خونه ساختمان های آجری ساخت چند تا خونه ساخت خط بازی نقطه بازی وسط بازی هر مدل بازی تا آخرش که رسیدیم به دکتربازی تا حرف از دکتربازی شد اون لیلا که عاشقش بودم سرشو برگردونه گفت منم هستم اونم اومد وسط و خلاصه کلی حال داد یه بازی خیلی زیبا دکتر بازی همراه با خاله بازی توی بازی با بچه های دخترهای فامیل وای بازی بازی بازی نون و پنیر و بازی خیلی حال کردم الان ده سال از اون موقع میگذره و من تازه می خوام برم خواستگاری لیلا خانم همون دختری که خاطره دوران بچگیم و براتون تعریف کردم خیلی عاشقشم تازه از خدمت اومدم یه کاری چیزی پیدا کردم و خلاصه آماده ازدواج هستم نه اینکه آماده به این معنا که واقعا واقعا خیلی پولدار باشم ولی در حدی هستند که بتونن یه زندگی ساده را بچرخون یه زندگی منو عشقم دونفره واقعاً بزرگی بود بعد چون قرار بود امروز برم خواستگاری و نتیجه اینکه اونا منو قبول می‌کنند یان رو بشنوم خلاصه رفتیم و خانواده خانواده آنها را دیدیم خلاصه از آنجایی که با هم فامیل بودیم نیازی به تحقیق نبود و هفتم را خیلی می‌شناختم و ما هم اونا رو خیلی بیشتر از اونا خودشون می شناخت ما رفتیم تا از داروها بودن واسه واسطه بودند خلاصه ما هم رفتیم اونجا اونا هم بی برو برگرد منو قبول کردم الان قراره قراره که تا اوایل نوروز ازدواج کنیم و همه چی آماده است ممنون از این که تا آخر داستان منو همراهی کرد این داستان گفتم واسه اون دسته از زوج هایی که هنوز ازدواج نکرده و آنهایی می آورند که میگن و زایمان خوب نیست و باید پولدار باشد تا ازدواج کنی یا حتماً باید ۳۰ ۴۰ سالت باشه ازدواج کنی نه حرف ها نیز مانند این که تا آخر داستان منو ول کردی اگه دوست داشتین داستان یا دارم حتی بخش ندارد هندی این بدرود

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *