سلام به همه شما دوستان عزیز من اکبر از توماس ۴۹ سالمه
ماده خانواده سه نفری زندگی میکنیم من
داستان من یکی از دخترها و با یکی از پسران که اسمش میلاد میلاد ۱۴ ساله دخترم الناز هم ۲۰ سالشه مادرشون هم وقتی بچه بودم وفات کرده یه روز میشه که از سرکار آمده بودم تو خونه
دخترم الان نگاه های عجیب نداشت نمیدونستم التشیع و نمیدونم چیکار کنم
خلاصه من مشغول دیدن تلویزیون بودم و بعد بهش گفتم دخترم چی شده اتفاق افتاده است و چرا چیزی نشده اتفاق افتاده
که حتماً اتفاق چیزی افتاده خلاصه گفت تو هم که بد بهم گفت
این اتفاق نیفتاده ولی یه مشکلی هست می خوام باهات درمانش بزنم چرا خجالت میکشم اگه مامانم می بودی بهت میگفتم البته با هم نقش مامان من بازی می کنه و هم نقش بابا خلاصه گذشت و رفت
و گفتم دختر و هر چیزی شده من بهت میگم شکل مشکلی که داری به من بگو من واسه هر می کنم دختری گلم که بهم گفت بابا جون میدم بهت بگم اگه بهت گفتم ناراحت شدی فرد بر این بگیریم که اصلاً من چیزی نگفتم با تو هم چیزی نشنیده گفتم باباجان چیزی نشنیدم چیه بگو مشکلت چیه من بهت بگم که رفت تو اتاق پذیرایی و بعد از ۵ دقیقه نگاه جون بیا بهت میگم چی شده خلاصه رفتم اونجا که زد زیر گریه گفتم بابا یه چی شده گفت بابا
یکی از پسرای دانشگاه منو اذیت میکنه همیشه مطرح می کنم گفتم اسمت چیه گفت بازی وحید علیزاده گفتم پدرم نوزاد رو در میارم خلاصه رفتم دانشگاهشون رم دفتر صدا دادن به بچه های حراست گفتم پدرش رو دربیارید بچههای راستا آوردنش حسابی حالش گرفته بود غلط کردم و تا جایی که داشت اشک من میگفت اخراجم نکنید دخترم گفتم همه چی بستگی به دخترم داره بیاره بگه نه دختر را صدا زدم و گفتم بیاد دختر
با چشماش میگفت لطفاً دیوونم
فقط بگو آره یا نه زیر گریه پسر و دخترم دلش برم من گفتم میبخشم ولی دیگه تکرار نشه خلاصه این گذشت و بخشش دیگه تکرار برنامه هایی خیلی گنده برایش داشته است من از اینکه تا آخر داستان من و همراهی کردیم تا یه داستان دیگه شما را به خدا بنده من نمیزارم من نده