سلام به تک تک شما دوستان عزیز با یه داستان دیگه داستان عروس و پدر زن
ماجرا از اونجا شروع شد که یه خانمی اومده بود پیشیم داستانش رو واسه من تعریف کرد اسمش راضیه بود و اون ۲۵ سالش بود و تازه با یه پسری به نام بهرام ازدواج کردید بهرام هم سی سالش شده بود زندگی خوبی داشتند
راضیه گفت یه روز مثل همیشه خوب خونه مادر شوهرم و پدر شوهرم رفته بودم احساس کردم رفتارهای پدرشوهرم عجیبه
نمیدونستم جریان چیه با خودم گفتم شاید من اشتباه از مساعد داده نمی دونم خدا برای وتنها آماده کرده بودم پدرشوهرمه نگاههای عجیبی به من داشت مادرشوهرمم که تو اونجا نبود و رفته بود خونه همسایه چند ساعتی بود قرار بود اونجا باشه بعد بیاد خلاصه چندسال گذشته نیومد من هم که لحظه به لحظه
بحث ولادت اسان بیشتر میشد تا اینکه یا به پدر شوهرم گفتم ببخشید من گفت چرا گفتم احساس می کنم خودتون بده گفتم چطور احساس می کنم خودمو زدم به اون رو گفتم که مریضم سرم ولی خودش میدونست من منظورم
عروس گلم چیزی نشده چشما رو نگاه میکنه ولی خوب از وقتی شما رو ببینم یه طوری شده گفتی چی گفتم واسه چی شده وقتی بهم گفت
آره یه چیزی شده ولی قول بدین ناراحت نشین به پسرم چیزی نگید حسابی خندید و گفت نمی دونم اگه ناراحت شدی فرض کن چیزی نشنیده یاسین و گفت و من هم تصمیم گرفتم
خدا برای هر چی آماده کنم خلاصه وقتی بهم گفت جریان چیه و خسته کردم فری واسه اون برام تیره و تار شده بود صدای نفس هامو صدای قلبمو میشنوی دیدم بله
مینا بیشتر می رفتم توی زمین و بهم گفت بهم گفت چی شده
بچه جوان لنگ به لنگ بود و تازه یکیشونم که میشد پای چپم جوراب پاره شده بود و قشنگ ناخنپا معلوم بود خیلی خندید با اشاره می گفت دخترم دخترم چرا چرا تو من اینکه هستم تو چرا چشات دیونه شده گفتم گفت باید از من بگیری عینک سازی
بعد هم که شوهرم اومد خونه ندارم مادر رو براش برامون تعریف کردم همه خندیدن و من با تو مردم رو نگاه می کردم منم با خنده اون خندم گرفت و به خودم می
خندیدم خلاصه خیلی جالب بود داستان من و پدر شوهرم از اینکه تا آخر داستان را همراهی کرد این ازتون سپاسگذارم که یه داستان یه خاطره دیگه شما را به خدا میسپارم