السلام و علیکم خدمت همه شما دوستان عزیز بازم اومدم با یه داستان دیگه باور کردن یا نکردن داستان با خودتون از اونجایی که من میدونم این داستان تک به تک کلماتش واقعی هستش
خود دوستان بر این داستان رو بذارین اول از خودم بگم من از عرفان هستم ۲۵ سالمه ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد دو ماه قبل هست که رفته بودم خونه آبجیم
خوب بزارین اول از خودم بگم ما یه خانواده پرجمعیتیم تو یک خانواده شش نفره زندگی میکنیم که من بچه آخر شما همه برادران و خواهران ازدواج کردم فقط من بودم خلاصه یه تصمیم گرفتم برم سفر مونده بودم کجا برم خونه هر یکی از داداشم حاجیان ایجاد شهر خود ما کرج زندگی می کرد یکی مشهد به شیراز و یکی از کرمان خلاصه تصمیم گرفتم به این تصمیم گرفتم برم کرمان ولی خونها بگذاریم
که بچه ها شم که میشن خواهرزاده های من هم سن و سالهای خودم هستند
زنگ زدم به خواهر زدن طلا نگفتند کجایی دایی جان گفتی جان ما خونه ایم ولی
ما که خونه ولی مامان و بابا رفتن خونه فامیل یه چند روزی نیستم من گفتم دایی جان من به زودی حرکت می کنم اون موقع خونه باشی که بتونی داره باز کنیم خلاصه تصمیم گرفتم واسه فردا سحر کردی که شبش وسایل مورد نیاز سفر رو آماده کردم و گذاشتم و ساکن هستند بالاخره روز موعود رسید صبح زود ساده هفتم بهمن ساعت ۹ بود بیدار شدم صبحانه خوردم مسواک زدم یه دوشم گرفتم و بعد هم ساکن که آماده بود لباسمون کردم و تنم کردم و صاف و برداشتم و رفتم سمت ترمینال
خلاصه روی صحیح
سرویسهای کرمان صنعتی جنوب ترمینال جنوب می رفتم برای اینکه برند کرم خلاصه رفتم اونجا و ساعتهای حرکت و دیدم قرار بود ساعت
ساعت ۹ حرکت کنم یعنی یه ساعت دیگه اتوبوس ما به سمت کرمان حرکت میکرد ولی خوب حداقل ۱۵ ساعت باید تو را میدیدم واقعاً مسیر خیلی خیلی طولانی در پیش داریم خاص حرکت کردیم و بعد از نیم ساعت کردی منم چند ساعتی گذشت حدود ۴۵۰ تصمیم گرفتم بخوابم یک سر تو همون جا واقعاً همینطور هم شد با صدای شاگرد بلند شدم دیدم ران پای اتوبوس روشن کرده بود گفت بیدار شی میداشتیم پلیس راه کرمان رسیدیم خلاصه من خیلی خوشحال شدم که خمیازه ای کشیدم دم دمای صبح با داشت روشن می شد ساعت ۴ بود خلاصه رفتیم اونجا یه تاکسی گرفتم تا دم در خونه زنگ زدم بهت میدم من نمیدانم فهمیدم خواب بود این وزن قدر زنگ زدم دیدم گوشی رو برداشتم ولی صدای خاوری گفت الان توی کی رسیدی رسید واقعاً بعد دیدم گفتم چه خبرا دایی جان کجایی نیستی ناپیدا خیلی خوشحال شدم رفت واسه من آب و غذا صبحانه همه چی کنم خوردم مثل خرس خوابم برد همونجا تو تا به حال خلاصه به عدم انار خوردن و خوابیدن بیدار شدم دیدم
گفته هایی بریم بازاری جایی پارکی بالاخره اومدی سفر نیومد واسه دوا درمون دکتر گفتم باشه خودت اومدی کلاته رفتی خودت چی شد شامل کربلا رفتیم یه چرخی زدیم تو بازار چه ساعتی گذشت که هوا داشتم کم تاریک میشد بهش گفتم اون مغازه رفتیم اونجا مغازه
گفتم جایزه انتخاب کن از این مانتو ها یا اینکه از این شال با چادر و خلاصه هرچی میخوای بگو به حساب من گفتید توی یه جایی که بیشتر تو دنیا نداری ته تغاری البته هیچی انتخاب کرد و منم خیلی دلم براش خیلی خوشحالم و رفتیم تو خونه دیگه خواهرم با
خلاصه صحبت کردم باغ رضا چه خبرا راجان نیست از بیرون نمی آید خلاصه چند روزی هم اونجا بودم و برگشتم خونه خلاصه سفر خیلی خوبی بود
دلم که میاد مهمون نوازی اگر شما هم دوست دارید سفری هم داشته باشیم که باز هم ممنون از شما دوستان عزیز داریم که این داستانها و تا آخر خوندن رو همراه دین و با این همه قره تاجی که داشتم ممنون از شما بازم به درود
دیدگاهتان را بنویسید