داستان بابام با پیرزن همسایه

باز هم سلام خدمت یکایک شما دوستان عزیز بله اومدم یه داستان دیگه براتون تعریف کنم این داستان در مورد خودم نیست در مورد دو نفر دیگه هستش

بر داره میریزه
پیرزن محله ماه که همسایه مون بود و شوهرش چند ساله بود مرده بود و رابطه اش با بابام البته داستان باید حتما تا آخر بخونید تا بدونید که چه بابایی دارم
یه مدت بود احساس میکردم رفتارهای بابام خیلی عجیب خواب زنی اول از خودم بگم و از خانواده ما توی خانواده بنده زندگی می کنی من بابا مامان دو تا از آبجیمو بله دیگه همینا که شدم من ۲۷ سالمه هفده سال داشتم میگفتم دوست دارم
من هم اسم‌پوریا هستش دو استان فارس و شهر شیراز زندگی می کنیم ماجرا از آنجا شروع شد که یه روز مثل همیشه که اومده بودم خونه احساس کردم رفتاری با اون روز خیلی عجیب بود البته نه تنها دو سه روزی می شد که رفتارش عجیب شده بود و مدام به صورت یهویی از خونه می زد بیرون و بدون دلیل و دلیل های ساختگی و تمام آن طفل که باور

می‌کرد ولی من باور نمی کردم چون مرد بود یه مرد خوب می‌شناختم
احساس کردم غربب آموزش دزدیدن دیروز که سر سفره نشسته بودم بابام سریع غذا خورد و گفت من میرم بیرون با اکبر آقا دوستم کار دارم خلاصه ماشین رو برداشت و رفت رفت منم تعقیبش کردم از پشت سر که دیدم رفتم دیگه کوچه به کوچه بن بست دقیقا همون کوچه بود برای این کوچه بن بست زندگی میکرد منم پلو به دو صد متری دویدم تا برسم ببینم بابام تو کدوم خونه میره داخل میکنه رفتم کنار همون کوچه بودیم که تا کسی منو نبینه از همون پشتی تکیه بر نگاه کردم بله بابام رفت خونه اون پیر زنه
وقتی این حرکت دیدم خیلی خیلی ناراحت شدم مونده بودم چی کار کنم اعصابم خیلی خراب شده بودم احساس کردم دیگه با من غریبه است احساس کردم اون بابای همیشه نیست خیلی ناراحت شده بودم از دستش ولی چه میشه کرد پدر بر پدر و کلیه است که بر گردن ما در خلاصه منم رفتم نزدیکتر از پشتون در بدن دارم با هم خوش و بش میگه رفتم داخل منم نامردی نکردم منتظر بودم دو سه دقیقه بگذره بعد خودم از رو در برم بالا ببینم تو حیاط بعد از تو حیاط برم ببینم چه خبره خلاصه از رود دره حیات رفتن یواش یواش طوری که اصلا هیچ صدایی نمیاد رفتم یادمه تو در ورودی ساختمان بله دیگه از همون جا نگاه می‌کردم برای سوراخ ریز در تاریکی دیدم با بام نشسته به علف دیدم بهش دست میده و خیلی راحت این زن هم که کلاه حجاب و چادر و این چیزها حالیش نبود متاسفانه خلاصه حساب خیلی خراب شده بود میخواستم
می‌خواستم به بالا بزنم تو در دلم داخل که برم بابام صحبت کنم واقعا مامان در حقیقت چیکار کردم که همچین کاری کرد در حق واقع از تو انتظار نداشتم خلاصه من هم همین کارو کردم ولی بعد از کلی درگیری با خودم دوست دقیقه طول کشید که این کارو کردم با خودم رفتم تو رفتم تو با مونده بود چیکار کنه با تعجب بغض نگاه می کرد گفت تو رو خدا تو رو خدا این‌طور نیست که فکرشو میکنیم پسرم بیا نزدیک بیا واست تعریف کنم گفتم بابا من نیازی به تعریف تو ندارم میدونم میخوای منو ببینی مثل همیشه ولی منگوله تو را نمی خورم و قشنگ
خلاصه بابام پیدا کرد منم می گفتم هرچی که بود و من دیدم نیازی به تعریف شما ندارم خلاصه بابام خیلی اصرار میکرد و منم تسلیم امر اون شدم و نشستم کنارش بابام صحبت کردم ببین پسرم
من و فاطمه خاتون
همسایه خیلی قدیمی من هستش چند ماه هستش با هم ازدواج کردیم به صورت مخفیانه همسایه‌ها هم نفهمد که میدونستم اگه همسایه مامانت میفهمه خلاصه اینکه رابطه اونا حداقل شرعی بود خوشحال کرد ولی باز هم ناراحت بودم بله چون که چرا سر مادر من هم گفتم بابا جون حتی به حریم کل زمینهای کلی خونه همین همین خونه ای که توش زندگی می کنم زمین به نام کردی که بابام گفت نه پسرم من هیچوقت همچین کاری نمیکنم هیچ وقت هم به شما را بر نمی دارم بدم به کس دیگه هر کس حرف خودت واسه من خانواده ام گفتم پسرم گفت پسر منم مثل مامانه چه بهتر که مامان دو تا باشد گفتم کاش شما هم چه بهتر خودتونو بذارین جای من خلاصه اینو گفت گفتم گفتم من به مامانم میگم
گفتم ولی باور نباید به زندگی مامانم لطمه وارد میشه لطفاً وارد بشه من مجبورم به همه بگم که مامان بابا همسایه ها به هر کس که دیدم و دیدم خودم اینو گفتم و رفتم الان ۲ سال از اون موقع میگذره خداروشکر بابام یه جوری زندگی و کنترل کرده که به هر دو خانواده میرسه مرسی دستتون دیگه تا آخرت دوستان همراهی نکردیم امیدوارم تا یه داستان دیروز یک خاطره دیگه لطفاً کامنت بزاریم ما را همراهی کنید بدرود

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *