داستان من و مسافر کش

همه شما دوستان عزیز من سارا هستم ۲۷ سالمه ما تو یک خانواده سه نفره زندگی می کنم

یعنی من مامان بابا و خودم خودم داشتم میگفتم ماجرا از اونجا شروع شد که تصمیم گرفتم برم مشهد هم خونه خالم هم اینکه یک هوایی عوض کرده و شوند زیارتی هم داشته باشیم به مناطق دیدنی مشهد خلاصه حرکت کردم رفتم سمت مشهد رسیدم ترمینال از اونجا هم رسیدم به یک آقایی و بهم می گفت ببخشید شما می‌خواهیم جایی بیرون گفتم ببخشید شما گفتم من مسافرکش هستند تا اینو گفت من هم خوشحال شدم گفتم برم می خوام برم خونه خالم گفتم آدرسش کجاست آدرس بهشت آدما حرکت کردیم رفتیم سمت خونه خالم خلاصه هی منو نگاه میکرد من من همسرم انداخته بودم پایین نگاه های عجیب هم داشت تا اینکه بهم گفت عزیزم میشه بیشتر با هم آشنا بشیم گفتم چرا گفتم گفت منتظر
گفتم چرا گفت ببخشید اینقدر به تو نگاه می کنم که واقعاً شما نظر منو به خودتون جمع کردیم من هم می خوام با شما بیشتر آشنا بشم و اگه خدا بخواد و اگه شما هم مجرد باشید و با هم ازدواج که من هم گفتم ببخشید من ازدواج کردم نگاهی به دست من انداخت و گفت از حلقه ازدواج‌تان کجاست دیدم که دستم خونده گفتم باشه
گفتم باشه بیا بریم یه پارک جی با هم صحبت کنی اونم گفت باشه پس بگیریم خلاصه رفتی که از پارک‌ها نشستیم با هم صحبت کردیم از خانواده‌اش پرسیدم که فهمیدم اونم مثل من تهرانی واسه شوهر با کار مجبور بیاد اینجا کار کنیم گفت پسیتو اینجا بهتر درامد داره تا اونجا بر تاکسی اینجا بهتر درآمد دارد تا اونجا گفتم چرا گفت این مسیر را نزدیکتر و هم قیمت یکم گرون تره و از این لحاظ درست از خانواده دورم ولی به صرفه‌تر گفتم شغل دیگری هم داریم که گفتم گفت شاره دارم به زودی اوکی من فوق لیسانس ادبیات هستند و به زودی استاد دانشگاه میشه و میتونی تو خود تهران-تبریز کنم گفتم چرا آخه پس مسافری پیشین که بهم گفت هزینه دانشگاه این چیزها به آخر مجموعه خلاصه با هم رابطه مون خیلی نزدیک نزدیک تر از قبل شد بله فکرشو بکنید عاشق مسافرکش تو نباشی مسافر کشد آنهایی هستند که همیشه زحمت میکشم ولی کسی قلب تو دنیا نمیدونه خلاصه من هم با خانواده‌ام صحبت کردم و میخواستم بهش بگم که به زودی بیا خواستگاریم اونم با خانواده خودش صحبت کرد که اون هم گرفته از خانواده‌اش و قرار شد یک هفته بعد برای یک هفته بدون بیان خونه ما و با هم صحبت کنم اگه از هم خوششون اومد که ما هم خوش حال میشیم با هم ازدواج اگه نه که ماهم دوباره تلاش می‌کنیم تسلیم نمیشیم که اوکی و از خانواده هامون بگیریم خلاصه خانواده همدیگرو دیدن ماه فکرشو نمی کردیم خیلی از هم خوششون اومده هم از لحاظ ظاهری محمد لحاظ باطنی در کل در یک تراز بودی خلاصه مشکلات و معایب هر دو خانواده داشته ولی در کل در حد هم بودیم و این طور نیست که مثل خانواده این خانواده را بزنی تو سرش و این خانواده و خانواده روزهای خلاصه با هم ازدواج کردیم الان دو سالی میشه از اون جریان می‌گردد میگذره و من با مسافرکشی که من را سوار کرده بود توی شهر غریبه با هم ازدواج کردیم الان صاحب یک پسر خوشگل بنان مجید هستیم و خلاصه خیلی خوشحالیم و زندگی ما روز به روز بهتر از قبل میشه طوری که همه فامیل بهمون حسادت میکرد می‌کنند هم فامیلای ماه و هر فامیلاش و هرمون خلاصه با هم ازدواج کردیم و تصمیم گرفتیم یک پسر دیگه یعنی ببخشید یک بچه دیگه به دنیا بیاری و کلاً بشیم یک خانواده چهار نفری بلاخره مجید سید آقا هم نیاز به یک داداش یا یک خواهر دیگه داره خب دیگه ما هم دست کاشیما و الان
حتما همیشه که من صاحبه یک بچه هستند تو شکمم بله اون یک دختر گلی یک خواهر خوب برای مجید هستش که قراره د

یگه انشالله به دنیا بیاد مرسی ازتون دوستان عزیز اگه شما هم شرایط ازدواج را داشتیم حتماً در مورد هم تحقیق کنید و مشورت کنید به خانواده هم دیدار که نگو کی بود با هم ازدواج کنیم هرچه زودتر ازدواج کند بهترین‌مرکز تو نداری دیگه به حتماً کامنت بزارین در مورد داستانم من هستند تا آخر می کنم مرسی داری دیگه بگو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *