داستان مصنوعی خواهرم

سلام به همه شما دوستان عزیز من تهران هستم و ۱۹ سال ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم ماجرای شوکه کننده در مورد خواهرم هستش

روزی هستش که رفته بودم سر وقت وسایل های خواهرم که دیدم یه چیز خیلی اگه تو وسایل آش هستش مونده بودم چی بگم بهش بگم یانگم اگه بگم میفهمه آتوی بزرگ ازش دارم خوب بزنید اول از قلبگم ماجرا از آنجا شروع شد که یه روز خسته از سر کار آمده بودم خونه خواهرم گفت میشه میشه میشه برادر عزیزم بری توی وسایل با یک وسیله از وسایل آن را برداری اینو گفت و گفت نه نخود کیفم رو بیار داداشی خودم برمیدارم مونده بودم چرا نظرش عوض کردم به من گفت که این وسیله رو بیار که به ممتاز هنگفت به سینه به من گفت که نخودکی بیا خودم برمیدارم مونده بودم اون چیه که رفتم وسایلش رو برداشتم رفتم سراغ کیفش کیفشو باز کردن زیپ اول پیشین در چیز خاصی نیست و آیین‌های یک لوازم آرایشی تیپ دوم باز کردن جوراب باشه باز کردن یک چیز خیلی بزرگ کلفت بشه مونده بودم اون چیه که رنگش کرده بود تا من نفهمم از سر شه یه جوری که کرده بود که من نفهمم اون چیه بله من هم برگهای ریخته بودم چیکار کنم خودمو زدم به اون راه نه ندارم به آن را رفتم خود همین واسطه دارو برای برداشتن دادم دستش وقتی که در همان آغاز کرد دادم دستش مانده بود چیکار کنه گفت داداشی داداشی قول بده به کسی نگی ها حواسم نبود اگه بهت نمیگفتم که واسه همین گفتم کیفم رو بیارن اداره راه این مال توست مال من نیست اینجا فراموشش کرده بود گفتم آره جون عمت مالدوست مال تو نیست همان عمه مادرم مرده من هم گفتم به مامان و بابام میگم این تمرین چیزی تو کشور خودمون گیر نمیاد تو چطوری را پیدا کرده کافی چی دوستم خانواده اش رفته بودند بیرون از اونا رو خریده بود آورده بود اینجا چندتا گرفته بود به همه دوستان داده بود به من هم یکی داد مونده بودم چی کار کنم بله دوستان عزیز فکر کنید وقتی که خواهر تو حموم
من هم
من مونده بودم چی کار کنم برای خواهرم یه چیزه هم چیز خیلی بدی رو برداشته بود باهاش می خواست این کار رو بکنه به خودتون میبینی من هم بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون کردی نصیحتش کردم گفتم خواهر من این کارو نکن تا قراره فردا یه مادر بشی فردا قراره یه مادر نمونه میشه اگه همچین کاری کنی وقتی بزرگ میشی همون نگاه فرزندی که بهش داری همون لحظه به این کارهایی که قبل از متعهد شدن بهشون فکر کنی خودش خجالت می نویسیم گفتش به اندازه گفت خجالت کشیدم وقتی تو فهمیدی گفتم چه خجالت نکش من فهمیدم من داشتم محرم اسرار تم آبجی گلم خلاصه اینا گفتم یه خشاب شده بهم گفت باشه با داداشم قول میدم ترکش کنم از فردا شروع می کنم میدم به تو این وسیله رو تو نگهدار نگهش دارم موقعی که من بهت گفتم که بهش نیاز آذین دارم اینا میندازیم دور خلاصه یه روزی اومد پیشم گفتم داداش ندارم گفتم من بندازم فردا یکی دیگه برش میداره و ورزش استفاده می‌کنیم و گناهش به گردن خودمون نمیشه من هم گفتم پس چیکار کنم چیکار کنم گفتم پس این آتش میزنیم قشنگ زیاد بشه و تاکسی هم نمیتونه آبروریزی از خدا بترس آبجی گلم خلاصه خواهرم توبه کرد و اون وسیله رو ذکر کرده و کردی

م و از بین بردیم تا دست هیچکس نرسه الان چند وقتی خواهرم دیگه مثل قبل نیست الان نماز میخونه حجابشو رعایت میکنه و همیشه روزه میگیره و همیشه دعای خیر که اخلاقش خیلی تغییر کردیم مثل همیشه زود عصبانی نمی شه اخلاق خوبی داره طوری که همه فامیل بودن جریانش چیه ولی با خودم گفتم جریان شجریان یا خدا رحم کرد دعای پدر و مادر مادر و خواست خودشو کمک من باعث شد اینطوری بشه هم اخلاق و رفتار خوب شده بود همین که تو درسها مشغول خیلی بهتر از قبل شده بودم دیگه دنبال این پسر اون پسری پسری که بهش متلک میگه فورا جوابشو میده طوری که این پسر دیگه تا دنیا دنیاست نمی‌شناسند چشم رسیدتون دوستان دیگه تا آخرین داستان آموزنده رو خونده باشید شما هم اگه همچین با صحنه ای روبرو شد هیچ وقت عصبانی نشی قشنگ با خواهر خواهر دنیا مادرتون صحبت کنیم و این مشکل رو حل کنه حتی با داشتن هم اگر مشکلی پیش اومد میتونید باهاش صحبت کنیم و این مشکل رفتن مرسی ازتون حتماً کامنت بذاری کامنتاتون و تا آخر می خورم مرسی تا یک داستان آموزنده دیگر شما را به خداوند منان میسپارم بدرود

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *