داستان من دوستم و خواهرم رها

بازم درود به همه ی شما خوانندگان عزیز من پدرام هستم و 20 سالمه ما یک خانواده چهار نفره هستیم من آبجی رها و مامان و بابام.

از اونجایی که درامد بابام رو افرایش دادهبودن بابام با مشورت مامان تصمیم گرفتن برن یه محله بهتر و بلاخره با کرایه بیشتر و از اونجایی که همسایه های جدید ما پولدار تر از قبل بودن و اوضاع یکم فرق میکرد و باید هواسمون میبود.

خلاصه نقل مکان کردیم به خونه ی جدید همون اولین نقل مکان رو که انجام میدادیم دیدم یکی از دوستای دوران راهنماییم اومد پیشم با خوشحالی گفت پدرام چطوری قراره بیایین اینجا البته اون موقع بهترین دوستم نبود ولی به خاطر اینکه همسایمون شده بود من هم دیگه بیشتر با پدرام وقتمو میگذروندم.

خلاصه اونور از صبح تا نزدیک عصر که خالی مرکدیم وسایل و اسباب و اساسیه ی خونه رو دست کمکم بود

و دستش درد نکنه ولی بعد فهمیدم سلام گرگ بی طمع نبوده ولی اون موقع خیلی دیر شده بود.

البته دوستان عجله نکنین و کمکم میریم جلو

خلاصه عصر ده بود و آخرین بار رو هم تخلیه کردیم بابا هم از دوستم خیلی تشکر کرد و پنجاه تومن پول بهش دادمو اوردش خونه که با هم یه چیزی بخوریم

خلاصه رفتیم طبقه بالا خونمون و خونه اونا هم تو همون آپارتمان بود دقیقه واحد پایینتر از ما خلاصه اومد خونه و مامان و آبجی رها که یه چیزی درست کرده بودن سر سفره نشستیم با هم غذا میخوردیم

که بابام از دوستم میپرسید که شما از کجا پدرامو میشناسین که تعریف کرد که دوران راهنمایی بهترین دوستای هم بودیم خواستم بگم گوه نخور تو کلاس بقلی بودی و رابطمون در حد سلام علیک بود منم چیزی نگفتم تا ضایع نشه بعد هم بابام کلی ازش تشکر کردو فلان

روز بعد هم با هم رفتیم بیرون و منو با دوستا و هم محلیه ای های جدید آشنا کرد.

یه روز مثه همیشه که اومده بودم خونه دیدم یکم خستم گفتم برم پارک محلمون دیدم اون با خواهرم رها نشتن تو پارک و دارن صحبت میکنن با هم من واقعا شوکه شده بودم و باورم نمیشد.

حلاصه منمخودمو زدم به اون راه که ندیدم ولی از دور نگاشون میردم

ددیم دارن نزدیکتر هم میشن ودست تو دستای هم گزاشتن قلبم داشت تند تند میزدم خیلی اعصابم خراب شده بود.

جلو چشام خون رفته بود رفتم از پشت سر یه سیلی زدم به دوستم هنگ کرده بود و داشت سرشو برمیگردوند منم گردنشو جوری گرفتم نتونه سرشو برگردونه دیدم اون دختری که کنارشه خواهرم نبود یکی دیگه بود وای خدایا یه لحظه برام آسمون سیاه شد کلی معذرت خواهی کردم گفتم اصللا بزن پس کلم.

بعد هم توضییح دادم جریانو کلی خندیدن و منو بخشیدن.

این بود داستانم امیدوارم خوب بوده باشه و همچنین مفید که هیچ وقت زود قضاوت نکنیم.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *