داستان منو پسر خالم مهرداد

سلام بر روی گل ماهتون
یه داستان واستون آوردم عسل


حال می‌کنی بخونی*
سلام من غلام هستم 19سالمه
یه داداش دارم اسمش مهرداده
اون خیلی خوشتیپه جوریکه اگه یه
جا بره همه بهش پا میدن منم دسته کمی از اون ندارم آ ولی یکم رو قسمت مو مشکل دارم
خونواده ما ۵ نفره هستش من داداش میلاد مامانم پدرم ای بابا اینکه شد ۴ تا
خونواده ما چهار نفره هستش
مادرم 41سالشه داداش مهرداد هم سن خودمه و داداش بابا چرا آنقدر سوت میدم داداش بابا چیه و بابام 46سالشه میشه گفت خونواده ما خیلی خونواده نسبتن شادیه یعنی توی خونه خیلی میگمیو می‌خندیم ولی اصلا به من خوش نمی‌گذره
نمی‌دونم چرا شاید نیاز من چیز دیگه ای باشه ولی خیلی بهم خوش نمگزره
تا یه روز ماجرای خفن و عسلی ما شروع شد
من خودم اهل دلم و فقط یکی باشه پایه نه از این چپو چوله باز ها باشه فقط اهل دل داداشم داداشم مهرداد عینکی هستش یعنی نه یعنی از اون ته استکانی ها نه از این معمولی ها ولی بازم میشه گفت خوشتیپه ولی بازم دلم میخواد به اون حسودی کنم
یه بار باهم رفتیم مغازه توی راه هی مهرداد ملنگ بازی درمی‌آورد و بازم گفتم داداشمه زشته نمیشه با داداش گناهش خیلی بیشتره
بعد گفتم از این حس حال بیام بیرون گرفتمش به مسخره به عینکاش گیردام گفت مهرداد شماره عنکات چنده گفت بتوچه منم تا سیری زدمش نمیدونم زدن میشه یا خوردن ولی من دستم همینجوری خورد رو شکمش وای اون قرومستق با اینکه اور بود بازم خیلی میدید اون به من یه رفت زد و یک کله من گریه کردم بعد از پشت یک کف گرگی زدمش افتاد روی زمین بعد زنجیرم بیرون آوردم زدمش زدمش خوب تا نگفت احمدو خوردم ولکنش نشودم با داداش خودت همچنین رفتاری داری چون گلابی
بعد بلندش کردم گفتم چت شده گفت منو کوشتی گفتم تا تو باشی با داداشت اینجوری حرف نزنی قرم ساق بعد نشست یه گوشه گفت همه داداش دارن ما اداشون در میاری اگه یه روز برسه منم پشت تو می اندیشم و نمیزارن کسی باهات دعوا کنه بعد منم یه گوشه نشستم گریه کردم گفتم ببین تو. خیلی داداش خوبی هستی ولی. من بهت حسودیم میشه چون خوشتیپ تری گفت خاک تو سرت ما رو باش به کی یه عمره گفتیم داداش. گفت من عنکمو بیرون بیارم اسهال میشی گفتم میخوای دوباره با زنجیر بزنمت
گفت چرا گفتم با داداشت اینجوری حرف میزنم
بعد یهو زنجیر از دستم گرفت تا جایی که جا داشتم با زنجیر من زد بعد گفت تا نگی احمدو خوردم ولکنت نمیشم مشکلی نیست باشه احمدو خورده شاشیدم فقط ولم کن
آقا چشتون روز بد نبینه انقدرم همو زدیم تا به بیمارستان رفتیم
بعد دیگه مشکلاتمون حل شد من دیگه تا عمر داشتم با داداشم دعوام نشد و نخواهم شد
و از شما میخواهم یه رم که شده با داداشتون دعوا کنید تا بتونید به رستگاری برسید.
مرسی که داستان منو گوش دادین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *