داستان من و دختر کابلی

آرش هستم و 29 سالمه دقیقا یادمه تابستون سال 95 بود خانوادکی رفته بودیم سفر.

خوب بزارین اول از خودم و خانوادم شروع کنم من معلم پایه ابتدایی هستم و دو سالی میشه که دانشگاه رو تموم کردم و استخدام شدم.

البته سینگلم و هنوز ازدواج نکردم.

یک خانواده چهار نفره هستیم من بابام مامانم و خواهرم.

تصمیم گرفته شد برای سفر این سری بریم بندرعباس. و جنوب ایران رو سفر کنم.

رفته بودیم لب دریا.

یه دختری نظر منو به خودش جلب کرد ولی مونده بودم به چه بهنه ای سر صحبتو باهاش باز کنم.

تو همین فکر بودم که یه فکری زد به سرم و با خودم گفتم بله من باید بتونم.

میخواستم برم پیشش و الکی بگم خانوم من اینجا یه چیزی گم کردم و افتاده یه شی با ارزش بوده ولی هر چی میگردم نمیبینمش شما دیدین.

خوب دیه چیکار کنم بهونه بهتر از این اون لحظه به ذهنم نمیومد.

بلاخره با کلی بگم نگم با خودم رفتم جلو و دلمو به دریا زدم همون سوالی که تو ذهنم رو با ترسو لرز پرسیدم که دختره گفت چی گم کردین که اینقدر مهمه که گفتم اون یه یادگاری بود از یکی از دوستام یه گردنبند بود.

دختره هم که ماشالله پایه کمک بود و گفت ندیدم ولی می گردیم با ه شاید پیدا شد.

خلاصه دنبال چیزی بودیم که وجود خارجی نداشت.

همینجور موقع جست و جو در پی پیدا کردنش بودیم که ازش سوال میپپرسیدم که از کجا اومده و اسمش کیه فلان.

خلاصه آمارشو هم گرفتم ساکن ایرانه و ایران به دنیا اومده ولی باباش و مامنش اینا از کابل افغانستان هستن که مهاجرت کردن به ایران.

خلاصه شمارشو گرفتم و همیشه در ارتباط بودیم که رابطمون جدی شد و من تصمیم گرفتم برم خواستگاریش و همینطور هم شد اول خانواده هامون راضی نبودن.

نه به خاطر اینکه مشکلی اشته باشی نه صرفا به خاطر اینکه من از ایران بوم و اون دختر افغان.

بله گناه ما این بود که هم وطن هم نبودیم.

 

بلاخره بعد از کلی بگو و مگو رفت و امد هر دو خانواده راضی شدند و ما با هم ازدواج کردیم و خیلی هم خوشبختیم والان صاحب یه پسر گل به اسم علی هستیم.

مرسی ازتون امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *