داستان من و دوست زنم


درود به همه ی شما مهربانان

من بابک هستم و 37 سالمه قدم هم 180 میشه حدودا و شغلمم اینترنتیه و تو یکی از شرکت ها کار میکنم.

از اونجایی که من همیشه تو خونه هستم هر کی بیا خونمون راحت میفهمم.

ماجرا از اونجا شروع شد همسرم تصمیم گرفت بعد از مدت ها بره دانشگاه.

و تو دانشگاه با دوستش مونا آشنا شد.

اون هم مثل زنم سنش بالا بود البته برا درس خوندن و این چیزا.

اون هم 35 سالیش میشد همسرم بیتا هم 33 سالشه.

از اونجایی که تو یه شرایطی بودن و جفتشون زن شوهردار بودن.

و سنشون بالا بود و جالب تر از اون بعد فهمیدیم همسایه هم هستند.

مونا خانوم دوست زنم همیشه میومد خونه و با همسرم درس می خوند.

و با هم خلاصه تمرین میکردن.

من هم واقعا حسودی میکردم به رابطشون.

حتی رابطشون از من که زن و شوهریم به هم نزدیک تر بود و این منو خیلی میترسوند.

خلاصه یه روز مثه همیشه تصمیم گرفتم برم خرید کنم چون یخچال خالی شده بود.

و منم رفتم خرید کنم خلاصه یه ساعتی طول کشید بعد هم تصمیم گرفم برم خونه.

البته قبل اینکه برم بیرون اصلا کسی خونه نبود. همسرمم دانشگاه بود کلاس داشت.

من هم وقتی اومدم خونه چون کلید داشتم بدون در زدن و اینا اومدم خونه.

خیلی عجیب بود احساس کردم یه صداهایی از اون دیگه اتاق میاد خیلی تعجب کردم.

با خودم گفتم یعنی کی میتونه بیاد.

صدای اه و ناله میومد.

ولی باید میرفتم نزدیکتر تا میشنیدم چیه جریان خیلی ترسیده بودم خودم رو برای بدترینها آماده کرده بود.

بعد هم گفتم ولش میرم  بخوابم ولی اون دیگه روم میگفت نه بابک برو ببین چخبره مگه چیه.

خلاصه دلمو زدم به دریا رفتم اون در لعنتیو باز کنم که ای کاش باز نمیکردم و خودمو میزدم به اون راه.

خلاصه رفتم درو باز کردم وای باورتون نمیشه اصلا قابل باور نبود احساس میکردم دارم خواب میبینم.

آسمون برام سیاهو تاریک شده بود.

لاه زنم و دوستش بعد از کلاسای دانشگاه اومده بودن اونجا و دوست زنم داشت گریه میکرد گفتم چی شده مونا.

مونا هم هار هار گریه میکرد و نمیتونست چیزی بگه ولی همسرم گفت عزیزم شوهر مونا تصمیم گرفته نزاره مونا دیگه بره دانشگاه.

خلاصه تصمیم گرفتم برم فردا دیدن شوهرش و همینکارو کردم رفتم دیدمش.

خلاصه بعد از معرفی خودم خیلی توضییح دادم براش چرا مخالفه و نمیخواد همسرش بره دانشگاه و براش که میگفت هزینه بالاست و از کجا معلوم بعد از اینکه تموم کنه شغل پیدا میکنه.

خلاصه براش توصییح دادم این سرمایه سوزی نیست بله درس سرمایه گزاری برای آیندست.

دیگه گفتم رشته ی همسرامون طوریه که فکر نکنم بیشتر از چندماه کار گیرشون نیاد و لی بلاخره میرن سرکار و هزینه ای که کردین دها برابرشو بدست میارین.

مرسی دوستان عزیز از اینکه داستانمو تا اخر خوندین این داستانمو گفتم برا اونایی که درس خوندن رو عار میدونن.

مرسی ازتون حتما کامنت بزارین در مورد این خاطره ام