داستان من و برادر شوهرم بهزاد


بازم سلام به شما بروبکس عزیز میترا هستم داستانی که میخوام براتون بگم مربوط به همین هفته قبل هستش که رفته بودیم خونه ی برادر شوهرم.

اول از خودم بگم میترام 27 سالمه و با متین شوهرم دو سالی میشه ازدواج کردم.

از بهزاد براتون بگم برادر بزرگتر شوهرم متینه اون قبل از متین اومده بود خواستگاریم ولی خوب خانواده قبول نمیکردن.

چون تحصیلات بالایی نداشت وگرنه از همه چی تک بود.

ولی متاسفانه یا خوشبختانه خانواده قبول نکردن.

خوب از قبلش بگم که پیشنهاد شوهرم متین بود که گفت میخواد که با هم بریم شیراز یه هواییم عوض کنیم و هم اینکه از اونور بتونیم برای برگشتن یه سری خرید هم بکنیم.

منم قبول کردم.

خلاصه وسایلو بارو بندیل سفرو با هم اماده کردیم در ساکارو بستیم.

شب خودمونو اماده کردیم که فردا ظهر ساعت 11 راحت و بدون دغدغه حرکت کنیم.

و همینطور هم شد زود بیدار شدیم و از قبل آماده شدیم موقع رفتن بود که شوهرم متین گفت یادش رفته ماشینو بنزین بزنه بعدش هم رفت ماشینو بنزین بزنه تو مین حین بود که منم گفتم قبل اینکه بیدار بشی رفتم پمپ بنزین و ماشینو فول کردم.

متین هم مونده بود از خوشحالی چی بگه و حسابی ازم تشکر کرد و بعدش هم با هم حرکت کردیم رفتیم سمت شیراز.

بلاخره بعد از کگلی مسافرت رسیدیم و قتی رسیدیم خودم زنگ زدم به برادر شوهرم گفتم ما نزدیکیم.

اونم خودش از قبل اومده بود استقبالم و ما هم با هم رفتیم سمت خونشون که دیدم زنش هم اونجا همراهش بود.

هم برا زنش متاسف بودم هم حسودی میکردم.

با اینکه همسرم تحصیل کرده هستش ولی زندگی بهزاد خیلی سر تر از ماست تو هر چی بگین.

و اونم شغل آزاد داره.

خلاصه یه مدت اونجا موندیم پیش خونه ی برادر شوهرم بعدش هم هر چی مناطق گردشگری و دیدنی شیراز داشتو ازنزدیک دیدیم جاتون خالی.

مرسی ازتون اگه شما هم یه روز سرتون شیراز افتاد حتما برین سر بزنین..

 


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *