امید هستم و 27 سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم در مورد وقتی هستش که رفته بودم خونه ی مادر زنم.

اون موقع سعی کردم سریع برم سه سفر دو سه روزه داشته باشم بعدش برگردم.
چون تنها رفته بودم یه سری کار اداری هم داشتم تهران باید اونا رو هم انچام میدم
خونه ی ما یزد بود. و از اونطرف سریع بارو بندیل سفرو بستم و حرکت کردم رفتم سمت تهران.
همسرمم گفتم بیاد که گفت گلاس داره و نمیتونه برسه.
برا همین محبور بودم تنها برم.
خلاصه روز قبلش کامل آماده شدم.
و بلیط گرفتم که صبح زود حرکت کنم و ظهرش برسم اصفهان.
در همین حین بود که گفتم زنگ بزنم به مادر زنم کجاست.
خلاصه زنگ زدم دیدم گوشیش خاموشه.
بعد هم دوباره زنگ زدم که دیدم گوشیو برداشت گفت سلام امید جان کجایی پسرم.
گفتم تو راهم دارم میام اونجا.
خلاصه خیلی خوشحال شد و گفت پس وقت ناهار میرسی گفتم آره تا اون موقع اینجاست.
خلاصه رسیدم ترمینال تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ی مادر زنم.
وقتی رسیدم زنگ در آیفونو زدم.
بعد هم رفتم داخل ولی یه جای کار عجیب بود و عادی نبود.
نگاهای عجیب مادر زنم.
داشتم آبم میکرد نمیدونستم چی شده ولی میدونستم یه چیزی هست که من نمیدونم.
خلاصه ده دقیقه بعد پرسیدم مادر زنم چرا نا آرومی اتفاقی افتاده گفت نه چطور مگه گفتم همچین احساسی دارم.
گفت آره یه اتفاقی افتاده گفتم بگو طاقت شنیدنشو دارم گفت خوب 5 دقیقه دیگه تو اون اتاق بیا میفهمی.
وای باورتون نمیشه از مادر زنم انتظار ناشتم وقتی رفتم تو لامپا خاموش بود وقتی روشن شدن یا دستو جیغ هورا تولدمو تبریک گفتن.
تولدم بود ولی خودمم حواسم نبود.
مرسی ازا اینکه داستانمو تا آخر خوندین نظر یادتون نره.