فاطیما هستم و 21 سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به همین دو هفته قبل هستش که با برادرم فرهاد خونه بودیم و مامان و بابا هم برای سفر رفته بودن اصفهان.
اول از خودم بگم فاطیمام 21 سالمه قدم هم 165 میشه.
داداشم فرهاد هم 25 سالشه و قدش 180 میشه بدنشم کاملا سیکس پک داره به قول معروف و مرتب میره باشگاه.
اون موقع قرار بود مامان بابا برن سفر و گفتن تا یک هفته نمیان و ب داداشم گفتن خوامو داشته باشه و مراقبم باشه.
ولی از قضا من مراقب اون بودم که کار خطایی انجام نده.
وقتی مامان بابا حرکت کردن رفتن داداشم یا همون بهتر بگم برادر بزرگم خیلی رفتاراش عجیب بود نگاهاش به شدت منو می ترسوند مونده بودم چیکار کنم.
احساس میکردم یه حرفیو میخواد به من بگه ولی نمیتونه ولی روش نمیشه بگه.
خودم پا پیس گزاشتم و گفتم داداشی چیزی شده بهم بگو .
گفت نه آبجی یه جریانی هست موندم بهت بگم یا نه.
تو که خودت میدونی منو تو بهم برای هم نزدیکترین افراد هستیم.
و باید برای حل مشکلاتمون بی پرده و بدون خجالت حرفامونو مطرح کنیم.
تا اینو گفتم تایید کردم و گفتم خوب بگو چی شده و از من چه کمکی بر میاد
فورا گفت همه چی به تو بستگی داره اینکه به نظرم چطور نگاه کنی مهم هستش.
حقیقتش دو دلم بهت بگم یا نه.
بلاخره بعد از کلی حرف زدن مخشو زدم و گفتم خوب بگو داداش چیکار کنم.
گفت بهت میگم ولی ناراحت نشی اگه هم شدی انگار فرض کن من چیزی نگفتم و توام چیزی نشنیدی قبول کردم.
وقتی بهم گفت خشکم زده بود مونده بودم چی بگم.
ولی خوب چیکار کنم داداشمه اونم دل داره.
بله اون عاشق یکی از همکلاسی هام شده بود
این عجیب نبود این عجیب بود عاشق اونی شه بود که من به شدت ازش متنفر بودم.
و جالب تر از اون دختره هم نمیدونه من آبجی داداشم هستم.
خلاصه دوستان به نظر شما این موقع من چیکار کنم و چی بگم به داداشم نظر یادتون نره.
دیدگاهتان را بنویسید