بیتا هستم و 21 سالمه قدم هم 168 هستش من و دوستم سارا تو یه کلاس و یه دانشگاه درس می خونیم.
ماجرا از اونجا شروع شد که برای اولین بار داداش دوستم رو دیدم اون موقع برای اولین بار اومده بود دنبالش و از اونجایی که خونه ی بین مسیر رفتن به خونش بود منم با خودشون بردم.
ولی باورتون نمیشه خیلی خوشگل و پسر سر به زیری بود همین سر به زیریش دل هر دختری رو به لرزه می نداخت.
منم میخواستم هب هر بهونه ای شده سر صحبتو باهاش باز کنم ولی خیلی خجالت میکشیدم و روم نمیشد.
تا اینکه برای بار سوم یا چهارم بود که وقتی دنبال خواهرش اومده بود.
فقط یع تعارف کردم به دوستم وبرادرش گفتم بیایین منزل اونا هم تشکر کردن و رفتن.
البته موقعی که منو میخواستن برسونن این حرفو زدم.
و واسه سری های بعد روم بیشتر باز شده بود و یخم یه جورایی آب شده بود.
سری های بعد هم در مورد آبو و هوا و اینکه حالشون چطوره حرف میزدم.
تا اینکه کمکم کمکم صحبتا بیشتر میشد و رابطه جدی تر میشد.
یه روز که داداشش اومده بود من زودتر از دوستم سارا از کلاس اومده بودم بیرون. رفتم سمت ماشین سوار بشم.
و داداشش علی یه سلامو احوال پرسی کرد و بهم گفت میخوام حالا که خواهرم نیست میخوام یه چیزی بهت بگم فقط به آبجی سارا نگی
گفتم باشه هر چی شما میگین.راحت باشین بگین. خیالتون هم راحت من دهن لق نیستم.
بهدش هم گفت خیلی با خودم فکر کردم و با خودم گفتم دلمو بزنم به دریا عشق که خجالت نداره دله دیگه منطق و عقل سرش نمیشه.
اینو که گفت داشتم میمردم از خوشحالی.
بله عاشقم شده بود و حالا من مطمعن شدم عشق ما دو طرفه هستش.
و گفت که دل بسته ی شما شدم.و با کلی فکر و دودلی تونستم اینو بگه و خیلی سخت بوده براش.
منم گفتم درکتون میکنم خیلی سخته و منم بار اول که دیدمتون عاشق نجابت و سر به زیریتون شدم.
خلاصه این جا بود که رابطه ما جدی شد.
و قرار شد تو یه موقع معین خواهرشو سوپرایز کنیم.
ببینیم عکس العمل اون چطوره.
و بعد ها که گفتیم خیلی خوشحال شد و قبول کرد و بزرگترین حامی ما برای ازدواج دوستم سارا بود.
بعد که که ازدواج کردیم من و علی الان صاحب یه فرزند پسر هستیم که امش شایان هستش.
امیدوارم تموم عاشقا به مراد دلشون و عشقشون برسند البته عشق واقعی.
مرسی از تکتکتون نظر یادتون نره.
دیدگاهتان را بنویسید