داستان مرد غریبه


بهمن هستم و 39 سالمه قدم هم 180 میشه و وزنمم نه زیاد چاقه و نه خیلی لاغر و تقریبا متوسط هستم.

ماجرا از اونجا شروع شده بود که منو فرستادم سفر کاری.

و من هم نمیتونستم نه بگم چون مامورم و معذور.

خوب از اول بگم سه سالی میشه با الهه ازدواج کردم و فعلا فرزندی نداریم.

چند روزی بود که رفتار های همسرم الهه عجیب شده بود.

خیلی برام سوال بود یعنی چه اتفاقی افتاده که رابطمون اینقدر سرد شده.

البته نه از طرف من از طرف خودش.

نه به بمیرم براتای قبل از ازدواجمون نه به الان که تحمیل ددین صورت هم رو هم نداریم.

البته نه من از طرف الهه. اینطور بود.

در همین روزا بودم که رییس منو فرستاد سفر کاری.

بارو بندیل سفرو بستم.الهه هم منو کمک میکرد خیلی خوشحال بود که انگار دارم میرم.

ولی با خودم گفتم میدونم واس خودم اینکارو نمیکنی اصلا دوست نداری رنگمم ببینی.

هیچی منم به روی خودم نیاوردم منو هم فرستادن نقاط مرزی خیلی سخت بود.

بعد از حدودا 24 ساعت حرکت بلاخره رسیدیم.

خداروشکر دو تا مهندس مثه من بود واس تعمیر دکلای مخابراتی و کارم به جای یک هفته توی سه روز تموم شده بود.

به همسرم هم گفتم که من هفته بعد میام. البته قبل از رفتن منظورمه.

من هم خیلی خوشحال بودم که زودتر برگردم خونه بلیط گرفتم و برگشتم تهران.

از ترمینال هم تاکسی گرفتم و اومدم خونه.

خیلی برام عجیب بود درو با کلید باز کردم دیدم کفشای مردونه دم در خونمه خیلی تعجب کردم.

خودمو برای بدترین ها آماده کرده بودم .

در همین حین بود که با خودم گفتم من میتونم درو باز کردم یواش با خیلی استرس

رفتم تو دیدم کسی نیست فقط دیدم یه سری صدای پچپچ از اتاق بغلی میاد.

وقتی رفتم داخل باورتون نمیشه از همسرم انتظار نداشتم و همینطور برادر زنم مهران.

این مدت که من نبودم اونا برای من تدارکات جشن تولدمو داشتن اماده میکردن.

بیشتر از این از این جای کار جا خوردم که از کجا فهمیدن من که بهشون نفگتم که بعد گفتن از طریق رییس فهمیدن کی حرکت کردم و میام خونه.

مرسی ازتون دوستان با کوچیکترین بهونه هایی این طور عزیزانتون رو شاد کنین.

 


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *