داستان من و پسر همسایه

بهنوش هستم و 21 سالمه داستانی که میخوام براتون بگم در مورد پسر همسایمون هستش که چند مدتیه منو حسابی مجذوب زیبایی و کمالاتش کرده.

ماجرا از اونجا شروع شد مهر ماه شده بود و ما هم کمکم باید میرفتیم دانشگاه.

تو مسیر دانشگاه که خیلی بهمون نزدیکه من پیاده میرفتم یه پسری نظر منو جلب کرد اول البته زیاد توجه منو جلب نکرد تا اینکه دیدم همیشه میبینمش.

پسر سر به زیری بود خیلی ساده و بی ریا بود.

از لحاظ عضیو عاشقی کلا تو باغ نبود.

یه روز با خودم گفتم باید سر صحبتو باهاش باز کنم.

ولی مونده بودم چیکار کنم تا اینکه یه فکری زد به سرم.

ولی ممکن بود لو برم و همه چی خراب بشه.

و بی خیل این راه شدم و گفتم وقتی کلاسمون تعطیل شد بعد از کلاس ازش بپرسم.

روز اول که میخواستم اینکارو کردم هر کاری که کردم نتونستم ازش بپرسم چون خیلی خجالت میکشیدم.

تا اینکه دلمو زدم به دریا.

کلاس که تموم شد همه سریع رفتن من و اون موندیم داشتم بلند بشه که بره.

بهش گفتم ببخشید میشه ازتون یه سوال بپرسم با آرومی سرشو برگردوند گفت ببخشید چی گفتین گفتم میشه ازتون یه سوال بپرسم گفت نیازی به اجازه نیست بفرمایین.

گفتم من شمارو یه جایی احساس میکنم دیدم شما تو فلان محله زندگی نمیکنید.

با تعجب گفت شما از کجا میدونین.

گفتم اخه تو مسیر دانشگاه شمارو چند بار دیدم.خواستم مطمعن بشم که خودتونین یا نه.

گفت خوب که چی مثلا منو دیدین میخواستی چیو ثابت کنی با این کارت.

تا اینو گفت حسابی قرمز شده بودم .

هم خجالت کشیدم هم عصبانی شد.

اون لحظه از کنترل خارج شدم سلط آشغال که پر از آشغال بود انداختم رو کلش مثه یه کلا آشغالای آشغالدونی قشنگ سرشو ماساژ میدادن لحظه ی رمانتیکی بود اونم فقط خشکش زده بود از من انتظار همچین حرکتی نداشت.

این بود اولین داستان من که همون اولین شکست عشقیم بود امیدوارم برا هیچکس همچین اتفاقی نیوفته.

مرسی ازتون

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *